سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امید عیارپور - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

امروز ، مثل خیلی از روزهای دیگه بود ، خیلی از روزهایی که یک ماه بعد اصلاً یادش نباشم ، اما خاطره‏هایی هم برام داشت ، که هیچ وقت پاک نمیشه ،‏ چون توی اون لحظات خندیدم و همین جاودانه‏اش می‏کنه ، نزدیک صبحه و من بی‏هدف پروفایل فیس‏بوک‏ام رو برای هزارمین بار رفریش و نگاه می‏کنم ، هیچ کس هم آن‏لاین نبود ، فقط احمد ، کیلومترها دورتر ، شاید اونم داره دلتنگی‏هاش رو مثل من اینجا پر می‏کنه ، آهنگ فیلم درباره‏ی الی و یک آهنگ ملایم دیگه‏ای که نمی‏دونم چیه و روی مدیاپلیر جا مونده بود رو برای بار هزارم گوش می‏دم ، به کارهای عقب افتاده‏ام فکر می‏کنم ، به رمان میثم ، به جوراب‏هام که باید بشورمش ، به قضایا و نمی‏دونم ...
به چیز خاصی فکر نمی‏کنم ، یعنی ترجیح می‏دم اینجوری باشه ، چون شعار و اینا دیگه حال نمی‏ده ، ضد ضربه‏ی ضد شعار شدم ...
امروز یه سری از دوست‏هام رو توی ماهان دیدم و با هم کلاس داشتیم ، و خیلی ناراحتم از تموم شدن این ترم رویایی تابستانی که شاید به همه‏ی هشت ترم دانشگاه می‏ارزید ، شاید چون همه پخته شده بودند ، نمی‏دونم ، ولی دوران خوب و به یاد موندنی بود برام ، یه قسمت دیگه از خاطرات شیرین دیگه‏ی زندگیم ، این تابستون رو هم دوست داشتم ، تقریباً که نه ، کاملاً همش رو ، برعکسه تابستون پارسال که فقط پانزده روز رویایی یادم مونده ، حالا اگه معلممون انشا بده تابستان خود را چگونه گذراندید؟ می‏نویسم البته بر همه کس واضح و مبرهن است که این تابستان به ما بسیار خوش گذشت و دوست‏های بسیاری پیدا کردیم و ... الخ.
امروز توی فیس‏بوک یاد همکلاسی‏های دوران دبستان و راهنمایی کردم و تقاضای دوستی دوباره براشون فرستادم ، بعضیشون چقدر عوض شده بودند و بعضی بعد این همه سال هنوز با هم بودند و من چقدر چرخیده بودم و چرخیده بودم و چه چرخش خوشایندی .
توی آموزشگاه با لیوان‏های روی آبخوری همدیگر رو خیس کردیم ، خیلی تقلا کردم و خشک موندم ، اما لحظه‏ی آخر که داشتم با استادم که اونم هنوز مثل من خشک بود ، صحبت می‏کردم ، با دوتا لیوان پر ، از پشت سر غافلگیر شدم ، دانشجوهای کلاس روبرویی که درحال گوش فرا دادن به حرف استادشان بودند و با چشمای گرد و دهان باز ، باورشان نمی‏شد جه اتفاقی افتاده و من به یاد سالهای دور منتظر کسی بودم که دعوا و توبیخ‏ام کند به جرم اینکه بازیگوش بودم و دوست داشتم همیشه سرزنده و خندون بمونم ، آه که چقدر از تو متنفرم مدرسه و ممنون تو ای دانشگاه که دنیای مرا عوض کردی ، حتی مسئول خدماتی آموزشگاه ، عزتی ، که کارش در آمده بود و باید کف طبقه را تی می‏کشید هم ایستاده بود و می‏خندید ، جالب بود ، حتی آسانسوری که قلابش رو جابه‏جا کردم و بعد یادم رفت چه اتفاقی افتاده تا زمانی که سرایدار ساختمون با درش کشتی گرفت و من یاد اومد که اینجانب لطف کردم و جماعتی رو ناخودآگاه سرکار گذاشتم .
با اینکه اصلاً گرسنه‏ام نبود ، رو حساب رفاقت ساندویچ هایدایی همراه بچه‏ها به عنوان شام خوردم و اومدم خونه .

نمی‏دونم چند ساعت دیگه که از خواب بلند شدم ، می‏خوام دقیقاً چه کاری بکنم ، و همه چیز رو وابسته کردم به حس و حال بعد از خواب ام ، و آنچه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بی‏برنامگی و بلا‏تکلیفی .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 3:25 صبح روز پنج شنبه 88 مهر 2


خدای ِ من
امشب می روم کنار ِ ساحل ِ دریا
تا خوابت را ببینم
که باهم ،
پاهای ِ خیسمان را
در موج ها گم کرده ایم
و تا صبح
تمام ِ ساحل را شنا می کنیم
 خدای ِ من
امشب
دستهایم می لرزند
پاهایم می لرزندُ
من در گرمای ِ تنم می سوزم
و به آن شبی که قولش را دادی فکر می کنم
همان شبی که
در تاریکی ِ شبانه ام
ماه بر من می تابد و من
برای ِ چشمان ِ بی نگاهم
لالایی ِ فرشتگان رامی خوانم
همان شبی که
ماه  با مهربانی گونه ی ِ خیسِ سمت ِ چپم را می بوسد
تا کمی آرام گیرم
و همان بوسه – لکه ِ تاریک و کوچک ِ گونه ی ِ چپم – می شود یادگاری ِ آن شب
خدای ِ من
امشب
می خواهم از بلند ترین بام ِ خانه ها ،
پنهانی به آسمانت بیایم
تا ببینمت
صدایت کنم
و بگویم که
دوستت دارم، دلم برایت تنگ شده ،یک شب اگر  به پیشمان بیایی  یا که ما به پیشت بیاییم، حال ِ همه یمان خوب می شود، دوستت دارم . . .
 .
خدای ِ من
 امشب شاید صدایم کنی و بگویی که حرف هایم را شنیده ای
 .

ن . خرّمی
پاییز 86 - تهران 

امشب



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 24


ماه رمضون داره تموم میشه یواش یواش و من هم . الحق دعای روز بیست و نهم به جائه که میگه «اَلهُمَ غَشِنی ...» من هنوز هم بهمون باور دوران دبستان معنی می‏کنم یعنی خدایا غش کردم دیگه ، اگرچه ساعت حدود دوازده ظهره اما برای من انرژی نزدیکی‏های افطار باقی مونده فقط ! درس و اینا رو هم که قربونش برم ، سیر نزولی خودش رو تا سقوط عالی طی کرده و رمقی نیست هنوز . 
امروز با یه سری از بچه‏ها - امیر‏حسین ، نسرین ، سعیده و علی‏لطفی - برای یه ماجرایی که شرحش توی سیب‏کال اومده ، رفتیم پایین‏شهر ، جاهایی که معمولاً نمی‏ریم .
صبح زودتر از معمول بیدار شدم ، شب قبل سردرد ِ سگی داشتم ، یعنی از اون مدلش که به حالت تهوع می‏افتی از شدت ضعف و درد ، قرارمون متروی شوش بود و جایی که باید می‏رفتیم همون حوالی . تا علی برسه ، یه چرخی همون دوروبر زدم به دنبال این دستگاه‏های خود پرداز که بالای شهر فراوون می‏بینی ، اما جالب اینکه بانک بود و همچین دستگاهی نداشت ، حتی جای اون روی دیواره‏ی بانک بود اما خالی ! از مغاره‏ی شیشه فروشی کناری پرسیدم چکار کنم و جواب داد که باید ماشین سوار بشم و برم میدان شوش و یا راه آهن ، انگار اونجا اصلاً همچین چیزی کاربرد خاصی نداشت ، شاید اهالی احتیاجی به نگه‏داری پول توی حساب نداشتند ، هرچه بوده یا خرج می‏شده یا بهمون شکل شب با خودشون می‏بردند خونه !
توی میدون شوش یه دستگاهی پیدا کردم که کاملاً خلوت بود ، احساس کردم برخلاف همیشه باید حواسم موقع گرفتن پول خیلی بیشتر جمع باشه ، طوری که نشمرده چپوندمش توی جیب‏ام .
در حین اینکه دنبال انجام همان ماجرای مزبور بودیم ، توی مسیر ، فکرهای‏ عجیبی به ذهنم می‏رسید ، مثلاً وقتی از بالای پل‏عابر‏پیاده رد می‏شدیم و بام همه‏ی خانه‏ها معلوم بود و چرا آنجا خانه‏ی سه طبقه نداشت و شاید من ندیدم ؟ و از بالا بافت کهنه و فقیر‏ی به چشم می‏خورد که شاید اگر عکس می‏گرفتم ، و افسوس که مثل همیشه این عکس رو در آلبوم شخصی ذهنم ثبت کردم ، بیننده اولین نکته‏ای که به ذهنش می‏رسید ، حلبی‏آباد بود ، و تو باید برایش کلی توضیح می‏دادی که اینجا همین نزدیکیست ، کافیه چند دقیقه بیشتر در مترو بمانی و سریع ایستگاه امام خمینی(ره) مثل مرغی از قفس آزاد شده ، فرار نکنی تا به شوش برسی ، جایی که حتی چهره ، نگاه و لبخند‏های مردم متفاوته ، و تو چقدر مردان بیکار را می‏بینی که بی‏هیچ دلیل یا هدف خاصی کنار خیابان چمباتمه زده‏اند و گذر زمان از دید آنها چگونه است ؟ و مغازه‏ها یا به قولی دُکان ، که کاملاً تفاوت داشت ، میوه‏فروشی‏ها و میوه‏هایش ، سلمونی‏ها و بقالی‏ها و چیزی به اسم سوپر مارکت اونجا ندیدم و جالبتر سیگار پینی بود که به قول علی پاکتی دویست تومن فروخته می‏شد .
روی پل عابر بعدی ، سعیده توقف کرد و مردی را دیدم که در حالتی عجیب ایستاده بود اول فکر کردم در حال قضای حاجته ، ولی حالت ایستادنش و اینکه از اون بالا بهم فهموند ماجرا یه مقدار متفاوته ، طرف در حال قضای حاجت دیگه‏ای بود ، تو روز روشن ، جایی هم قایم نشده بود ، خیلی راحت سرنگ رو به دستش فرو میکرد و روی پاهایش ورجه ورجه ، چند دقیقه بعد درحالیکه سوت می‏زد و خوشحال و خندان بود از ما دور شد ، و این اولی بود اما نه آخری ، در مسیر برگشت ، لای شمشاد‏های کنار خیابان و جاهای دیگه‏ای که ما فقط سرنگ‏های خالیشو دیدم ، همین داستان بود .
و حکایت آن چهار قلچماقی که در پارک پسر بچه‏ای رو دوره کردند تا باز به قول علی هم آزار مالی برسانند و هم آزار جنسی .
و یا باربرهایی که چقدر زیاد بودند و به شکلی عجیب گاری خودش رو با دودست می‏کشید و بر ترک موتوری نشسته بود و برفراز همه‏ی خنزر پنزر ها رفیقش کیف دنیا رو می‏کرد .
در راه برگشت همه چیز با سرعت زیادی از خاطرم گذشتند ، ولی بر دو ریل متفاوت ، از روی ریل اول شلواری با برند تامی می‏گذشت که پنجاه درصد تخفیف خورده بود و خریدش چقدر آدم رو قلقلک می‏داد ، بنزهای‏ سی‏ال‏اس آقازاده‏ها بود که مدتهاست اینقدر عادی شده ، چشمها‏رو میخکوب نمی‏کنه و خونه‏های درندشت الهیه و زعفرانیه ؛ و برروی ریل دوم بچه‏هایی جلوی کفش ملی میخکوب می‏شوند ، گاری‏های پر از بار عجیب و غریب و خیابان خواب‏هایی با یک پلاستیک خرمای خشک در کنار سر ...
نمی‏دونم شبها اونجا چطوریه ، اونا هم تا صبح مغازه‏های فست فودشون بازه و صدای قهقه‏ی دختر و پسر‏ها گوش فلک رو کر می‏کنه ؟ یا آخرهای شب ماشین‏هاشون رو برای نمایش توی خیابون میارن ؟ یا حتی ساعت ده شب ، کسی بیداره که روی بام خونشون از اعماق وجودش الله اکبر بگه ؟ یعنی چند طبقه بیشتر روی آپارتمانت اضافه کنی اینقدر به خدا نزدیک می‏شی یا خدا فقط جاهای خوش آب و هوا رو دوست داره ؟
آرام آرام که مترو بالا می‏آمد چهره‏ها تغییر می‏کرد ، شاید همان آدمها بودند ، ولی دردشان کم کم زیر پوست شهر مخفی می‏شد ، حتی خنک کننده‏ی مترو سخاوتمندتر شده بود ...

پ.ن : توی ایستگاه مترو ، اون لحظه‏ای که قطار وارد ایستگاه می‏شه ، بدو برو جلو وایسا وسعی کن آدمهای‏ اون‏تو رو که با سرعت از جلوت رد میشن رو ببینی ، زندگی همینجوریه ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:27 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 22


نمی‏دونم کی و رو چه حساب و اصلاً کلاً چرا شماره‏ی «جواد رضویان» رو بهم داد ، منم مثل بعضی موقع‏ها که الکی از روی مرض یه کاری رو می‏کنم براش میس‏کال انداختم ، چند دقیقه بعد خانمی زنگ زد که فهمیدم «رابعه اسکوییه» ، من خوب یادم بود اون‏رو ، ولی طبیعتاً اون نه و از اطلاعاتی که من داشتم تعجب می‏کرد ، هنوز هم با‏مزه و خوش‏برخورد بود و می‏خواست جویا شه کی به «رضویان» زنگ زده ، شاید باهم سر یه فیلم بودند ، بهم گفت سیگار می‏کشی ؟ گفتم نه ، ولی می‏دونم که تو خیلی بد سیگار می‏کشی ، خیلی زیاد ، حتی مارک سیگارش رو هم یادم بود و چرا فکر می‏کردم او هم سیگار مور می‏کشیده ؟ این که مارک سیگار ثریا قاسمی بود! گفت گوشی رو ‏می‏ده آقای فلانی ، لابد کله گنده‏ی اونجا بوده و چون از من و لحنم خوشش اومده بوده می‏خواسته معرفی کنه و من هم مثل همیشه که داستانهای مشابه توی این موضوع برام خیلی بی ارزشند ، گفتم مهم نیست ، بذار ببینم چی می‏شه . آقاهه اومد پشت خط ، صدام رو مثل بعضی از اون موقع‏هایی که می‏خوام به طرف بفهمونم آدم جدی‏ای هستم و حساب کار دستش بیاد که سابقه شوخی باهم نداریم ، کردم و اسمم رو پرسید و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم پشیمون شدم که ای کاش فامیلیم رو نگفته بودم که بشناسه .
نمی‏دونم چه جوری شد که ارتباط قطع شد و یه دفعه حس کردم توی شهرک سینمایی‏ام و یه قسمت از لوکیشنی که برای من آشنا بود و شبیه حیاطی که از بالا بالکنی به آن مشرف بود ، فیلمبرداری می‏کردند ، خودم رو قاطی کردم ، با اینکه جو اونجا برام پراز احساسات نوستالژیک بود ، احساساتی که دوست نداشتم ، دورویی و نیرنگ ، لباس‏هام رو گرفتند و لباس دیگه‏ای بهم دادن ، انگار پیژامه‏ی سنتی و زیر‏پیراهنی به سبک رانندگان بیابون تنم بود . پلان آخر اون روز بود ، می‏دونستم از اون فیلم‏های آبگوشتی مزخرف با یه مشت عشق فیلمه بی‏سواده که جز فیلمهای بهروز وثوقی و شاهرخ خان چیز دیگه‏ای به عمرشون ندیدند ، با یه فیلمنامه‏ای که معلوم نیست از کدوم خرابه‏ای پیدا شده و یه ذره تم درام تهش چسبوندن و یه سرمایه‏ای دست و پا شده و کار کلید خورده ، الان یاد اون فیلمی که در فیلم «وقتی همه خوابیم » ِ «بهرام بیضایی» تعریف می‏کرد میفتم که واقعاً در حد فحش توی پاکت هستند برای بیننده‏ی بینوا که با چه عشقی روز تعطیلش رو با زن و بچه و قوم و خویش ، کلی می‏کوبه که برسه میدون انقلاب و صندلی‏های افتضاح سینما مرکزی رو تحمل کنه و پرت و پلا های مسئول سالن رو به جون بخره و در آخر گند بخوره به همه‏ی احساسات و چه و چه .... چه می‏گویم ؟ خلاصه منتظر شدم که پلان آخر رو ببینم که چه جوری کار میشه و توی دلم بخندم ، صحنه حالت بسته‏ای داشت از یک زن مسن که چند دیالوگ گفت و خواست آواز بخونه و برای اینکه اسلام در خطر نیفته آنها سریع بوم رو جلوی دهان مردی پشت صحنه گرفتند تا اون به جاش بخونه و به ما هم که عوامل پشت صحنه بودیم اشاره کردند که همراهی کنیم و بخوانیم و کف بزنیم و آنها صدای مارو روی تصویر آن زن داشته باشند و پلان به پایان رسید و من به خانمی که می‏دونستم مسئول لباسه و می‏شناختمش نگاه می‏کردم ، موهایش را خرگوشی درست کرده بود و لباس عجیبی پوشیده بود که همان لحظه فهمیدم به خاطر تیپش احمقانه و مسخره‏‏اش اونجائه ، مگه چند تا زن دیگه پیدا میشند که میون این همه مرد غریبه همچین تیپی بسازند و با همه گرم بگیرند و در خوشی این خیال که به فامیل و دوستان پز بدهند که من هم در سینما نقشی دارم ، ولو یک عروسک بی‏مصرف . و او اشک شوق می‏ریخت و خوشحال بود که این پلان مبتذل بی‏مصرف هم عالی! در آمده است .
به دنبال پیژامه و زیر پیراهنم گشتم و پیدا کردم و پوشیدم ، پیژامه‏ای کرم رنگ و زیر پیراهنی سفید که ناگهان « رخشان » رو دیدم ، و به لباسم اشاره کردم که این لباس کار منه ، و ازش تایید خواستم و گویا لباس رو اصلاً نپسندید ، چون دست انداخت به یقه‏ی زیر پیراهن که جر بده و من قدمی به عقب جستم ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:23 صبح روز شنبه 88 شهریور 21


و تو از رهایش رویا گفتی و من او را آزاد کردم ، تا برهنه بر کف خیابان شب ، زیر نور نقره‏ای ماه قدم بگذارد و بدود و بایستد و گاهی پرواز کند و چه زیباست پرواز رویا .
مرا همراه خودش برد ، و من آرام آرام درک می‏کردم همه‏ی آنچه را که از خاطر برده بودم و رنگها برایم معنا پیدا می‏کرد و از آن بالا ، هیچ دور نبود و خودم را در دریای زندگی رها کردم ، در سرزندگی سبز ، گرمای زرد ، پاکی سپید و آرامش بی‏مانند آبی ، و آبی این بار هم سخاوتمندانه مرا با رویا برد.
و آبی آسمان بود و ابر ، آبی ابر بود و باران و آبی باران بود و دریا و من .... آبی .
و پرواز و پرواز و پرواز ، که رویا خیال نیست تا اجباری به چیدن شاه‏پرهایش باشد ، و تو در خوف نگهداری آن در پس حجاب باشی ، رویا پرنده‏ایست که پروازش زیباتر از نگهداری در قفس است و باید اعتماد داشته باشی که چون کبوتری به منزل باز می‏گردد و نیازی نیست همچون بادبادکبازی ، نخ آنرا محکم بکشی و چه اشتیاقی‏ست برای اوج گرفتن به‏روی بال رویاها ...
تصویر ابرها در آب تداعی کننده‏ی این بود که زمین و آسمان یکی شده است و بهتر ، زمین ، آسمانی ، و من هم .
و روز گویی شب بود و با همان خلوت تنهایی ، و این دو سحر و همانقدر پر‏امید و غروب دیگر دلتنگ نبود که اینها همه یکی .
و صدا باران بود که می‏بارید در تلاطم امواج ، میان هو‏هوی بادی مهربان در طپش زندگی جنگلی سبز .
و اعتماد به رویا نتیجه داد هنگامی که بویی آشنا وجودم را لبریز کرد ، آن زمان که بوی بهار نارنج ...
.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی 

اوج تدریجی یک رویا

نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:25 صبح روز دوشنبه 88 شهریور 16


این خیابان پردرخت ، شاهد قدم زدن خیلی‏ها بوده و همچنان هست ، یه زمانی فکر می‏کردم که خودم به پیاده‏روی زیر چنار‏های دوست داشتنی آن عادت دارم ، اما بعد‏ها که با «آیدا» چندین بار این مسیر رو رفتیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم و چقدر آن زمان این خیابان طولانی ،کوتاه شده بود و بعدتر با «امیر» در اولین آشنایی ، درحالیکه سعی داشتیم نشان دهیم در این راه کداممان سابقه‏ی بیشتری داریم و گویا من پیروز شدم ، فهمیدم که بسیارند آنهایی که عادت کرده‏اند به خلوت کردن در این راسته‏ی عزیز که این روزها خلوت‏تر شده است .
و این بار هم شروع یک فرایند جدید از همان جا کلید خورد و «سیج»ی که از غلاف بیرون نیاوردم به خاطر عهدی که سالها پیش با خودم و یا همان بهتر قولی که به «ماهرخ» داده بودم و هنوز به آن پایبندم ، و «سیج» در غلاف ، شاید همانند از نیام بر‏کشیده‏اش عمل کند ، با این تفاوت که هیچ ضرری ندارد و تنها از لحاظ جنبه‏ی روانی‏اش ، تو را پاسخ می‏دهد . در حالیکه همچون خودکاری به دهانم گذاشته بودم و آنرا تکان تکان می‏دادم و هراز گاهی در خیال خودم پک عمیقی به آن می‏زدم ، پس گذشتن از مسیر عجیبی که همیشه برای ورود به باغ‏کودک انتخاب می‏کنم برای اینکه سریعتر به آبخوری برسم ، و هوس نوشیدن دلستری خنک را با چندین و چند مشت آب ولرم سرجایش بنشانم ، نیمکتی روبروی حوض بزرگ آن انتخاب کردم که خالی بود و از آنجا ماه پیدا .
و ابرهای تکه تکه که بروی ماه می‏آمدند و خیال باطلشان برای پوشاندن روی ماهش بعد از لحظاتی نقش بر آب می‏شد ، و من به ایمان فکر می‏کردم اینکه باید باور کرد این یک مقوله‏ی اکتسابی است و نه تعلیمی و از دست دادن ایمان نیز به همین شکل آرام آرام رخ می‏دهد و نه یک شبه، نه به زور و به ایمان فکر کردم و ایمان که برای من اعتقاد است ، آنچه را که نه با عقل تنها ، که با دل باید باور کنی ، و آنجا را خانه‏ی امنی ست برای هرآنچه واردش شد و به آسانی خارج نمی‏شود و سؤال و سؤال و سؤال ...
و پس از آن به یاد آنانی افتادم که ایمان در دل و جانشان نهادینه شده ، همانانی که چه سخت است خودت را به جایشان فرض کنی و حتی باور کنی که آنها روزگار زیسته‏اند و می‏زیند آیا ؟ شیران روز و پارسایان شب ، همانانی که روز‏ها در اندیشه‏ی هجرت و جهادند و شبها با چشمانی خیس زمزمه می‏کنند : « رَبنا ما خَلقتَ هذا باطِلا ... » .
ماه پشت ساختمانی بلند آرام گرفته و بود دیگر او را نمی‏دیدم ، «سیج» را همچنان در غلاف آنقدر مانند همیشه چرخانده بودم که جز پوسته‏اش چیزی باقی نمانده بود ، آرام برخاستم و به هوس دلستر خنکی فکر می‏کردم که تا لحاظاتی دیگر با نوشیدن چند جرعه آب ولرم ، به تاریخ می‏پیوست .

پ.ن : می گن تو این جهان عرضه همیشه پیش از تفاضاست.قبل از طلب اجابت شده،و اینکه تو خود اگاهی بر تمامی پرسش ها.



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:53 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 8


می خوام بخوابم ، خیلی خواب‏ام می‏آد و دوست دارم مثل همه‏ی سی‏ام مردادهای سالهای گذشته ، به این امید خواب‏ام ببره که ساعت چهار بیدار بشم و منتظر بمونم که اتفاق خاصی بیفته و می‏دونم که باز‏هم خواب می‏مونم .
دوست دارم امشب خواب همه‏ی بیست و دو سالگیم رو یک جا با دور سریع ببینم و همه‏ی بدیهاش رو حذف کنم و خوبی‏ها رو نگه دارم .
چهره‏ی علی کوچولو تو‏ی ذهنم میاد ، علی کوچولویی در تمامی سی‏ام مرداد‏ها و علی کوچولویی در بیست و سومین سی‏ام مرداد ، همچنان پر از امید (؟) .
دلم برای علی کوچولو تنگ شده ، اگرچه هنوز هم بعضی از روزها که به آیینه نگاه می‏کنم ، علی کوچولو رو می‏بینم که داره با چشمهای شیطونش به من با مهربونی می‏خنده .
علی کوچولو ، می‏دونم که فاصله‏ی خیلی زیادی بین من و تو افتاده ، ولی هنوز هم تو علی کوچولو‏ی منی ، برای خود خودم .
خدا جون ، به عنوان هدیه‏ی تولد ، میشه برگردونی اون چیزهایی رو که علی کوچولوی بزرگ با سهل انگاری از دستشون داده و همه‏ی اونچه که آرزوش رو داره و براش خوبه رو بهش بدی ؟ خدایا چی میشه علی کوچولو امسال هم کادوش رو خودش انتخاب کنه ؟
خوابم می‏آد ، خدا جون شب بخیر ، خیلی ممنون که برای بار بیست و سوم به علی کوچولو یادآوری کردی که هنوز ازش نا‏امید نشدی ...

پ.ن : راستی تا جایی که یادمه اولین باره که می‏بینم سی‏ام مرداد افتاده به جمعه ، مثل بیست و سه سال پیش .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:38 صبح روز جمعه 88 مرداد 30


<      1   2   3   4   5   >>   >