امروز ، مثل خیلی از روزهای دیگه بود ، خیلی از روزهایی که یک ماه بعد اصلاً یادش نباشم ، اما خاطرههایی هم برام داشت ، که هیچ وقت پاک نمیشه ، چون توی اون لحظات خندیدم و همین جاودانهاش میکنه ، نزدیک صبحه و من بیهدف پروفایل فیسبوکام رو برای هزارمین بار رفریش و نگاه میکنم ، هیچ کس هم آنلاین نبود ، فقط احمد ، کیلومترها دورتر ، شاید اونم داره دلتنگیهاش رو مثل من اینجا پر میکنه ، آهنگ فیلم دربارهی الی و یک آهنگ ملایم دیگهای که نمیدونم چیه و روی مدیاپلیر جا مونده بود رو برای بار هزارم گوش میدم ، به کارهای عقب افتادهام فکر میکنم ، به رمان میثم ، به جورابهام که باید بشورمش ، به قضایا و نمیدونم ...
به چیز خاصی فکر نمیکنم ، یعنی ترجیح میدم اینجوری باشه ، چون شعار و اینا دیگه حال نمیده ، ضد ضربهی ضد شعار شدم ...
امروز یه سری از دوستهام رو توی ماهان دیدم و با هم کلاس داشتیم ، و خیلی ناراحتم از تموم شدن این ترم رویایی تابستانی که شاید به همهی هشت ترم دانشگاه میارزید ، شاید چون همه پخته شده بودند ، نمیدونم ، ولی دوران خوب و به یاد موندنی بود برام ، یه قسمت دیگه از خاطرات شیرین دیگهی زندگیم ، این تابستون رو هم دوست داشتم ، تقریباً که نه ، کاملاً همش رو ، برعکسه تابستون پارسال که فقط پانزده روز رویایی یادم مونده ، حالا اگه معلممون انشا بده تابستان خود را چگونه گذراندید؟ مینویسم البته بر همه کس واضح و مبرهن است که این تابستان به ما بسیار خوش گذشت و دوستهای بسیاری پیدا کردیم و ... الخ.
امروز توی فیسبوک یاد همکلاسیهای دوران دبستان و راهنمایی کردم و تقاضای دوستی دوباره براشون فرستادم ، بعضیشون چقدر عوض شده بودند و بعضی بعد این همه سال هنوز با هم بودند و من چقدر چرخیده بودم و چرخیده بودم و چه چرخش خوشایندی .
توی آموزشگاه با لیوانهای روی آبخوری همدیگر رو خیس کردیم ، خیلی تقلا کردم و خشک موندم ، اما لحظهی آخر که داشتم با استادم که اونم هنوز مثل من خشک بود ، صحبت میکردم ، با دوتا لیوان پر ، از پشت سر غافلگیر شدم ، دانشجوهای کلاس روبرویی که درحال گوش فرا دادن به حرف استادشان بودند و با چشمای گرد و دهان باز ، باورشان نمیشد جه اتفاقی افتاده و من به یاد سالهای دور منتظر کسی بودم که دعوا و توبیخام کند به جرم اینکه بازیگوش بودم و دوست داشتم همیشه سرزنده و خندون بمونم ، آه که چقدر از تو متنفرم مدرسه و ممنون تو ای دانشگاه که دنیای مرا عوض کردی ، حتی مسئول خدماتی آموزشگاه ، عزتی ، که کارش در آمده بود و باید کف طبقه را تی میکشید هم ایستاده بود و میخندید ، جالب بود ، حتی آسانسوری که قلابش رو جابهجا کردم و بعد یادم رفت چه اتفاقی افتاده تا زمانی که سرایدار ساختمون با درش کشتی گرفت و من یاد اومد که اینجانب لطف کردم و جماعتی رو ناخودآگاه سرکار گذاشتم .
با اینکه اصلاً گرسنهام نبود ، رو حساب رفاقت ساندویچ هایدایی همراه بچهها به عنوان شام خوردم و اومدم خونه .
نمیدونم چند ساعت دیگه که از خواب بلند شدم ، میخوام دقیقاً چه کاری بکنم ، و همه چیز رو وابسته کردم به حس و حال بعد از خواب ام ، و آنچه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بیبرنامگی و بلاتکلیفی .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 3:25 صبح روز پنج شنبه 88 مهر 2
خدای ِ من
امشب می روم کنار ِ ساحل ِ دریا
تا خوابت را ببینم
که باهم ،
پاهای ِ خیسمان را
در موج ها گم کرده ایم
و تا صبح
تمام ِ ساحل را شنا می کنیم
خدای ِ من
امشب
دستهایم می لرزند
پاهایم می لرزندُ
من در گرمای ِ تنم می سوزم
و به آن شبی که قولش را دادی فکر می کنم
همان شبی که
در تاریکی ِ شبانه ام
ماه بر من می تابد و من
برای ِ چشمان ِ بی نگاهم
لالایی ِ فرشتگان رامی خوانم
همان شبی که
ماه با مهربانی گونه ی ِ خیسِ سمت ِ چپم را می بوسد
تا کمی آرام گیرم
و همان بوسه – لکه ِ تاریک و کوچک ِ گونه ی ِ چپم – می شود یادگاری ِ آن شب
خدای ِ من
امشب
می خواهم از بلند ترین بام ِ خانه ها ،
پنهانی به آسمانت بیایم
تا ببینمت
صدایت کنم
و بگویم که
دوستت دارم، دلم برایت تنگ شده ،یک شب اگر به پیشمان بیایی یا که ما به پیشت بیاییم، حال ِ همه یمان خوب می شود، دوستت دارم . . .
.
خدای ِ من
امشب شاید صدایم کنی و بگویی که حرف هایم را شنیده ای
.
ن . خرّمی
پاییز 86 - تهران
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 24
ماه رمضون داره تموم میشه یواش یواش و من هم . الحق دعای روز بیست و نهم به جائه که میگه «اَلهُمَ غَشِنی ...» من هنوز هم بهمون باور دوران دبستان معنی میکنم یعنی خدایا غش کردم دیگه ، اگرچه ساعت حدود دوازده ظهره اما برای من انرژی نزدیکیهای افطار باقی مونده فقط ! درس و اینا رو هم که قربونش برم ، سیر نزولی خودش رو تا سقوط عالی طی کرده و رمقی نیست هنوز .
امروز با یه سری از بچهها - امیرحسین ، نسرین ، سعیده و علیلطفی - برای یه ماجرایی که شرحش توی سیبکال اومده ، رفتیم پایینشهر ، جاهایی که معمولاً نمیریم .
صبح زودتر از معمول بیدار شدم ، شب قبل سردرد ِ سگی داشتم ، یعنی از اون مدلش که به حالت تهوع میافتی از شدت ضعف و درد ، قرارمون متروی شوش بود و جایی که باید میرفتیم همون حوالی . تا علی برسه ، یه چرخی همون دوروبر زدم به دنبال این دستگاههای خود پرداز که بالای شهر فراوون میبینی ، اما جالب اینکه بانک بود و همچین دستگاهی نداشت ، حتی جای اون روی دیوارهی بانک بود اما خالی ! از مغارهی شیشه فروشی کناری پرسیدم چکار کنم و جواب داد که باید ماشین سوار بشم و برم میدان شوش و یا راه آهن ، انگار اونجا اصلاً همچین چیزی کاربرد خاصی نداشت ، شاید اهالی احتیاجی به نگهداری پول توی حساب نداشتند ، هرچه بوده یا خرج میشده یا بهمون شکل شب با خودشون میبردند خونه !
توی میدون شوش یه دستگاهی پیدا کردم که کاملاً خلوت بود ، احساس کردم برخلاف همیشه باید حواسم موقع گرفتن پول خیلی بیشتر جمع باشه ، طوری که نشمرده چپوندمش توی جیبام .
در حین اینکه دنبال انجام همان ماجرای مزبور بودیم ، توی مسیر ، فکرهای عجیبی به ذهنم میرسید ، مثلاً وقتی از بالای پلعابرپیاده رد میشدیم و بام همهی خانهها معلوم بود و چرا آنجا خانهی سه طبقه نداشت و شاید من ندیدم ؟ و از بالا بافت کهنه و فقیری به چشم میخورد که شاید اگر عکس میگرفتم ، و افسوس که مثل همیشه این عکس رو در آلبوم شخصی ذهنم ثبت کردم ، بیننده اولین نکتهای که به ذهنش میرسید ، حلبیآباد بود ، و تو باید برایش کلی توضیح میدادی که اینجا همین نزدیکیست ، کافیه چند دقیقه بیشتر در مترو بمانی و سریع ایستگاه امام خمینی(ره) مثل مرغی از قفس آزاد شده ، فرار نکنی تا به شوش برسی ، جایی که حتی چهره ، نگاه و لبخندهای مردم متفاوته ، و تو چقدر مردان بیکار را میبینی که بیهیچ دلیل یا هدف خاصی کنار خیابان چمباتمه زدهاند و گذر زمان از دید آنها چگونه است ؟ و مغازهها یا به قولی دُکان ، که کاملاً تفاوت داشت ، میوهفروشیها و میوههایش ، سلمونیها و بقالیها و چیزی به اسم سوپر مارکت اونجا ندیدم و جالبتر سیگار پینی بود که به قول علی پاکتی دویست تومن فروخته میشد .
روی پل عابر بعدی ، سعیده توقف کرد و مردی را دیدم که در حالتی عجیب ایستاده بود اول فکر کردم در حال قضای حاجته ، ولی حالت ایستادنش و اینکه از اون بالا بهم فهموند ماجرا یه مقدار متفاوته ، طرف در حال قضای حاجت دیگهای بود ، تو روز روشن ، جایی هم قایم نشده بود ، خیلی راحت سرنگ رو به دستش فرو میکرد و روی پاهایش ورجه ورجه ، چند دقیقه بعد درحالیکه سوت میزد و خوشحال و خندان بود از ما دور شد ، و این اولی بود اما نه آخری ، در مسیر برگشت ، لای شمشادهای کنار خیابان و جاهای دیگهای که ما فقط سرنگهای خالیشو دیدم ، همین داستان بود .
و حکایت آن چهار قلچماقی که در پارک پسر بچهای رو دوره کردند تا باز به قول علی هم آزار مالی برسانند و هم آزار جنسی .
و یا باربرهایی که چقدر زیاد بودند و به شکلی عجیب گاری خودش رو با دودست میکشید و بر ترک موتوری نشسته بود و برفراز همهی خنزر پنزر ها رفیقش کیف دنیا رو میکرد .
در راه برگشت همه چیز با سرعت زیادی از خاطرم گذشتند ، ولی بر دو ریل متفاوت ، از روی ریل اول شلواری با برند تامی میگذشت که پنجاه درصد تخفیف خورده بود و خریدش چقدر آدم رو قلقلک میداد ، بنزهای سیالاس آقازادهها بود که مدتهاست اینقدر عادی شده ، چشمهارو میخکوب نمیکنه و خونههای درندشت الهیه و زعفرانیه ؛ و برروی ریل دوم بچههایی جلوی کفش ملی میخکوب میشوند ، گاریهای پر از بار عجیب و غریب و خیابان خوابهایی با یک پلاستیک خرمای خشک در کنار سر ...
نمیدونم شبها اونجا چطوریه ، اونا هم تا صبح مغازههای فست فودشون بازه و صدای قهقهی دختر و پسرها گوش فلک رو کر میکنه ؟ یا آخرهای شب ماشینهاشون رو برای نمایش توی خیابون میارن ؟ یا حتی ساعت ده شب ، کسی بیداره که روی بام خونشون از اعماق وجودش الله اکبر بگه ؟ یعنی چند طبقه بیشتر روی آپارتمانت اضافه کنی اینقدر به خدا نزدیک میشی یا خدا فقط جاهای خوش آب و هوا رو دوست داره ؟
آرام آرام که مترو بالا میآمد چهرهها تغییر میکرد ، شاید همان آدمها بودند ، ولی دردشان کم کم زیر پوست شهر مخفی میشد ، حتی خنک کنندهی مترو سخاوتمندتر شده بود ...
پ.ن : توی ایستگاه مترو ، اون لحظهای که قطار وارد ایستگاه میشه ، بدو برو جلو وایسا وسعی کن آدمهای اونتو رو که با سرعت از جلوت رد میشن رو ببینی ، زندگی همینجوریه ...
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:27 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 22
نمیدونم کی و رو چه حساب و اصلاً کلاً چرا شمارهی «جواد رضویان» رو بهم داد ، منم مثل بعضی موقعها که الکی از روی مرض یه کاری رو میکنم براش میسکال انداختم ، چند دقیقه بعد خانمی زنگ زد که فهمیدم «رابعه اسکوییه» ، من خوب یادم بود اونرو ، ولی طبیعتاً اون نه و از اطلاعاتی که من داشتم تعجب میکرد ، هنوز هم بامزه و خوشبرخورد بود و میخواست جویا شه کی به «رضویان» زنگ زده ، شاید باهم سر یه فیلم بودند ، بهم گفت سیگار میکشی ؟ گفتم نه ، ولی میدونم که تو خیلی بد سیگار میکشی ، خیلی زیاد ، حتی مارک سیگارش رو هم یادم بود و چرا فکر میکردم او هم سیگار مور میکشیده ؟ این که مارک سیگار ثریا قاسمی بود! گفت گوشی رو میده آقای فلانی ، لابد کله گندهی اونجا بوده و چون از من و لحنم خوشش اومده بوده میخواسته معرفی کنه و من هم مثل همیشه که داستانهای مشابه توی این موضوع برام خیلی بی ارزشند ، گفتم مهم نیست ، بذار ببینم چی میشه . آقاهه اومد پشت خط ، صدام رو مثل بعضی از اون موقعهایی که میخوام به طرف بفهمونم آدم جدیای هستم و حساب کار دستش بیاد که سابقه شوخی باهم نداریم ، کردم و اسمم رو پرسید و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم پشیمون شدم که ای کاش فامیلیم رو نگفته بودم که بشناسه .
نمیدونم چه جوری شد که ارتباط قطع شد و یه دفعه حس کردم توی شهرک سینماییام و یه قسمت از لوکیشنی که برای من آشنا بود و شبیه حیاطی که از بالا بالکنی به آن مشرف بود ، فیلمبرداری میکردند ، خودم رو قاطی کردم ، با اینکه جو اونجا برام پراز احساسات نوستالژیک بود ، احساساتی که دوست نداشتم ، دورویی و نیرنگ ، لباسهام رو گرفتند و لباس دیگهای بهم دادن ، انگار پیژامهی سنتی و زیرپیراهنی به سبک رانندگان بیابون تنم بود . پلان آخر اون روز بود ، میدونستم از اون فیلمهای آبگوشتی مزخرف با یه مشت عشق فیلمه بیسواده که جز فیلمهای بهروز وثوقی و شاهرخ خان چیز دیگهای به عمرشون ندیدند ، با یه فیلمنامهای که معلوم نیست از کدوم خرابهای پیدا شده و یه ذره تم درام تهش چسبوندن و یه سرمایهای دست و پا شده و کار کلید خورده ، الان یاد اون فیلمی که در فیلم «وقتی همه خوابیم » ِ «بهرام بیضایی» تعریف میکرد میفتم که واقعاً در حد فحش توی پاکت هستند برای بینندهی بینوا که با چه عشقی روز تعطیلش رو با زن و بچه و قوم و خویش ، کلی میکوبه که برسه میدون انقلاب و صندلیهای افتضاح سینما مرکزی رو تحمل کنه و پرت و پلا های مسئول سالن رو به جون بخره و در آخر گند بخوره به همهی احساسات و چه و چه .... چه میگویم ؟ خلاصه منتظر شدم که پلان آخر رو ببینم که چه جوری کار میشه و توی دلم بخندم ، صحنه حالت بستهای داشت از یک زن مسن که چند دیالوگ گفت و خواست آواز بخونه و برای اینکه اسلام در خطر نیفته آنها سریع بوم رو جلوی دهان مردی پشت صحنه گرفتند تا اون به جاش بخونه و به ما هم که عوامل پشت صحنه بودیم اشاره کردند که همراهی کنیم و بخوانیم و کف بزنیم و آنها صدای مارو روی تصویر آن زن داشته باشند و پلان به پایان رسید و من به خانمی که میدونستم مسئول لباسه و میشناختمش نگاه میکردم ، موهایش را خرگوشی درست کرده بود و لباس عجیبی پوشیده بود که همان لحظه فهمیدم به خاطر تیپش احمقانه و مسخرهاش اونجائه ، مگه چند تا زن دیگه پیدا میشند که میون این همه مرد غریبه همچین تیپی بسازند و با همه گرم بگیرند و در خوشی این خیال که به فامیل و دوستان پز بدهند که من هم در سینما نقشی دارم ، ولو یک عروسک بیمصرف . و او اشک شوق میریخت و خوشحال بود که این پلان مبتذل بیمصرف هم عالی! در آمده است .
به دنبال پیژامه و زیر پیراهنم گشتم و پیدا کردم و پوشیدم ، پیژامهای کرم رنگ و زیر پیراهنی سفید که ناگهان « رخشان » رو دیدم ، و به لباسم اشاره کردم که این لباس کار منه ، و ازش تایید خواستم و گویا لباس رو اصلاً نپسندید ، چون دست انداخت به یقهی زیر پیراهن که جر بده و من قدمی به عقب جستم ...
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:23 صبح روز شنبه 88 شهریور 21
و تو از رهایش رویا گفتی و من او را آزاد کردم ، تا برهنه بر کف خیابان شب ، زیر نور نقرهای ماه قدم بگذارد و بدود و بایستد و گاهی پرواز کند و چه زیباست پرواز رویا .
مرا همراه خودش برد ، و من آرام آرام درک میکردم همهی آنچه را که از خاطر برده بودم و رنگها برایم معنا پیدا میکرد و از آن بالا ، هیچ دور نبود و خودم را در دریای زندگی رها کردم ، در سرزندگی سبز ، گرمای زرد ، پاکی سپید و آرامش بیمانند آبی ، و آبی این بار هم سخاوتمندانه مرا با رویا برد.
و آبی آسمان بود و ابر ، آبی ابر بود و باران و آبی باران بود و دریا و من .... آبی .
و پرواز و پرواز و پرواز ، که رویا خیال نیست تا اجباری به چیدن شاهپرهایش باشد ، و تو در خوف نگهداری آن در پس حجاب باشی ، رویا پرندهایست که پروازش زیباتر از نگهداری در قفس است و باید اعتماد داشته باشی که چون کبوتری به منزل باز میگردد و نیازی نیست همچون بادبادکبازی ، نخ آنرا محکم بکشی و چه اشتیاقیست برای اوج گرفتن بهروی بال رویاها ...
تصویر ابرها در آب تداعی کنندهی این بود که زمین و آسمان یکی شده است و بهتر ، زمین ، آسمانی ، و من هم .
و روز گویی شب بود و با همان خلوت تنهایی ، و این دو سحر و همانقدر پرامید و غروب دیگر دلتنگ نبود که اینها همه یکی .
و صدا باران بود که میبارید در تلاطم امواج ، میان هوهوی بادی مهربان در طپش زندگی جنگلی سبز .
و اعتماد به رویا نتیجه داد هنگامی که بویی آشنا وجودم را لبریز کرد ، آن زمان که بوی بهار نارنج ...
.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:25 صبح روز دوشنبه 88 شهریور 16
این خیابان پردرخت ، شاهد قدم زدن خیلیها بوده و همچنان هست ، یه زمانی فکر میکردم که خودم به پیادهروی زیر چنارهای دوست داشتنی آن عادت دارم ، اما بعدها که با «آیدا» چندین بار این مسیر رو رفتیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم و چقدر آن زمان این خیابان طولانی ،کوتاه شده بود و بعدتر با «امیر» در اولین آشنایی ، درحالیکه سعی داشتیم نشان دهیم در این راه کداممان سابقهی بیشتری داریم و گویا من پیروز شدم ، فهمیدم که بسیارند آنهایی که عادت کردهاند به خلوت کردن در این راستهی عزیز که این روزها خلوتتر شده است .
و این بار هم شروع یک فرایند جدید از همان جا کلید خورد و «سیج»ی که از غلاف بیرون نیاوردم به خاطر عهدی که سالها پیش با خودم و یا همان بهتر قولی که به «ماهرخ» داده بودم و هنوز به آن پایبندم ، و «سیج» در غلاف ، شاید همانند از نیام برکشیدهاش عمل کند ، با این تفاوت که هیچ ضرری ندارد و تنها از لحاظ جنبهی روانیاش ، تو را پاسخ میدهد . در حالیکه همچون خودکاری به دهانم گذاشته بودم و آنرا تکان تکان میدادم و هراز گاهی در خیال خودم پک عمیقی به آن میزدم ، پس گذشتن از مسیر عجیبی که همیشه برای ورود به باغکودک انتخاب میکنم برای اینکه سریعتر به آبخوری برسم ، و هوس نوشیدن دلستری خنک را با چندین و چند مشت آب ولرم سرجایش بنشانم ، نیمکتی روبروی حوض بزرگ آن انتخاب کردم که خالی بود و از آنجا ماه پیدا .
و ابرهای تکه تکه که بروی ماه میآمدند و خیال باطلشان برای پوشاندن روی ماهش بعد از لحظاتی نقش بر آب میشد ، و من به ایمان فکر میکردم اینکه باید باور کرد این یک مقولهی اکتسابی است و نه تعلیمی و از دست دادن ایمان نیز به همین شکل آرام آرام رخ میدهد و نه یک شبه، نه به زور و به ایمان فکر کردم و ایمان که برای من اعتقاد است ، آنچه را که نه با عقل تنها ، که با دل باید باور کنی ، و آنجا را خانهی امنی ست برای هرآنچه واردش شد و به آسانی خارج نمیشود و سؤال و سؤال و سؤال ...
و پس از آن به یاد آنانی افتادم که ایمان در دل و جانشان نهادینه شده ، همانانی که چه سخت است خودت را به جایشان فرض کنی و حتی باور کنی که آنها روزگار زیستهاند و میزیند آیا ؟ شیران روز و پارسایان شب ، همانانی که روزها در اندیشهی هجرت و جهادند و شبها با چشمانی خیس زمزمه میکنند : « رَبنا ما خَلقتَ هذا باطِلا ... » .
ماه پشت ساختمانی بلند آرام گرفته و بود دیگر او را نمیدیدم ، «سیج» را همچنان در غلاف آنقدر مانند همیشه چرخانده بودم که جز پوستهاش چیزی باقی نمانده بود ، آرام برخاستم و به هوس دلستر خنکی فکر میکردم که تا لحاظاتی دیگر با نوشیدن چند جرعه آب ولرم ، به تاریخ میپیوست .
پ.ن : می گن تو این جهان عرضه همیشه پیش از تفاضاست.قبل از طلب اجابت شده،و اینکه تو خود اگاهی بر تمامی پرسش ها.
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:53 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 8
می خوام بخوابم ، خیلی خوابام میآد و دوست دارم مثل همهی سیام مردادهای سالهای گذشته ، به این امید خوابام ببره که ساعت چهار بیدار بشم و منتظر بمونم که اتفاق خاصی بیفته و میدونم که بازهم خواب میمونم .
دوست دارم امشب خواب همهی بیست و دو سالگیم رو یک جا با دور سریع ببینم و همهی بدیهاش رو حذف کنم و خوبیها رو نگه دارم .
چهرهی علی کوچولو توی ذهنم میاد ، علی کوچولویی در تمامی سیام مردادها و علی کوچولویی در بیست و سومین سیام مرداد ، همچنان پر از امید (؟) .
دلم برای علی کوچولو تنگ شده ، اگرچه هنوز هم بعضی از روزها که به آیینه نگاه میکنم ، علی کوچولو رو میبینم که داره با چشمهای شیطونش به من با مهربونی میخنده .
علی کوچولو ، میدونم که فاصلهی خیلی زیادی بین من و تو افتاده ، ولی هنوز هم تو علی کوچولوی منی ، برای خود خودم .
خدا جون ، به عنوان هدیهی تولد ، میشه برگردونی اون چیزهایی رو که علی کوچولوی بزرگ با سهل انگاری از دستشون داده و همهی اونچه که آرزوش رو داره و براش خوبه رو بهش بدی ؟ خدایا چی میشه علی کوچولو امسال هم کادوش رو خودش انتخاب کنه ؟
خوابم میآد ، خدا جون شب بخیر ، خیلی ممنون که برای بار بیست و سوم به علی کوچولو یادآوری کردی که هنوز ازش ناامید نشدی ...
پ.ن : راستی تا جایی که یادمه اولین باره که میبینم سیام مرداد افتاده به جمعه ، مثل بیست و سه سال پیش .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:38 صبح روز جمعه 88 مرداد 30