سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امید عیارپور - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

...دقت کردم خیلی خوابهای عجیبی میبینم ، داستانهای جالبی از توش در میاد ، یک سو رئال واقعی ، تصمیم گرفتم بنویسمشون ، برای اینکه مصلحت اندیشی نکنم ، اسم شخصیت ها رو کاملا عوض می کنم که هیچ جا رو مجبور نشم دستخوش قلم قرمز بکنم ، شاید خود اشخاص بتونند خودشون رو پیدا کنند ، که البته بعید می دونم .

پوسته ی داستان ها خیلی منو یاد فیلم گاو خونی ساخته ی بهروز افخمی و بازی عزت الله انتظامی و بهرام رادان میندازه که از رمانی با همین نام ساخته شده ، اون هم یه جور خوابه .

داستان این دفعه ، دقیقا شش شب پیش اتفاق افتاد ، ولی چون رو کاغذ پیاده اش کردم ، یادم مونده ...
.
.
تهران - خارجی - غروب :
دنبال آدرس خونه یه آشنا بودم ، این آشنا کی بود ؟ تنها اطلاعاتی که داشتم این بود که اسم طرف شاید مسعوده ، دم آپارتمانش ایستاده بودم ، ولی اینکه کدوم طبقه و واحد چند و حتی کدام زنگ برام سوال بود ، مامان و پدر دورتر ، جایی که مرا نمی دیدند ، منتظر بودند ، دو آپارتمان مشابه ، گلبرگ 1 و گلبرگ 2 ، گویا خونه «ماهرخ» اینا هم آنجا بود و من میدانستم ، و در فکر اینکه خونه ی این آشنا در گلبرگ 1 هست یا 2 ؟ یه دفعه «حامی» و «شاهرخ» اومدند ، سعی کردم من رو نشناسند ، «شاهرخ» شناخت و به «حامی» گفت ، فکر کردند من اومدم مزاحم بشم ، هر چقدر گفتم با یه آشنا کار دارم به خرچشون نرفت ، فهمیدم که دیگه راه فراری ندارم به زور من رو بردند بالا خونشون ، میدونستم دیگه پدر نیست که نجات ام بده ( چرا به خدا فکر نکردم ؟ ) ، خودم رو سپردم دست تقدیر ، خونشون مهمونی بود ، باباش سیبیل گذاشته بود ، من رو برد بیرونی ، سر سفره نشوند ، واسش توضیح دادم ، قبول کرد ، «ماهرخ» اومد ، شبیه گلشیفته شده بود ، روسریش رو از پشت بسته بود ، مثل «نازنین» ، با ترس سلام دادم ، بالای سر ما که پای سفره رو زمین نشسته بودیم ایستاد ، غذا عدس پلو بود ، کم کم می خوردم ، بعضی موقع ها با یه دست عدس خالی بر میداشتم و آروم زیر دندون ام له میکردم ، باباش گفت جرا ازدواج نمی کنی ؟ گفتم دیگه نمی خوام ، «ماهرخ» چند کلمه حرف زد ، بعد مامانش وارد اتاق شد ، خاله طاهره شده بود ، سریع به باباش نگاه کردم ، تبدیل شده بود به محمد آقا ، مامانش با من خوش و بش کرد ولی باباشو تحویل نگرفت ، گفتم دیدی ؟ زنها همین اند ، تویی که شوهرش هستی رو تحویل نگرفت !
انگار چند ساعت بود خونشون بودم ، نزدیک 12 شب شده بود ، نگران پدر و مامان بودم که پایین منتظر ام بودند ، ولی وقتی رسیدم دیدم تبدیل شدند به حامد و لادن و علی و گویا از دیر کردن ام تعجب نکردند‏ ، انگار تو مرکز خرید در حال چرخیدن بودند اون مدت .
مشهد - خارجی - عصر :
نمیدونم تو مشهد چیکار میکردیم ، ولی همه بودند ، منتظر سرویس ، انگار دانشگاه اونجا بود ، «صبا» هم بود ، با موبایل حرف میزد ، بهش سلام کردم ، جواب داد و اشاره کرد بذار حرفم تموم شه ، به شوخی شلوارم رو خاکی کرد و وقتی گفتم چرا ، گفت شوخیه .
یه دفعه «آیدا» رو دیدم ، زود به زود دلم براش تنگ میشه ، جایی بود مثل حسینیه ی مشهد که با بچه ها رفتیم ، گفت حالم بده ، فلان قرص رو می خوام . گفتم واست میگیرم . به دنبال قرص رفتم بیرون و از کنار حرم رد شدم در حالیکه حرم رو نمی دیدم ، «مهراد» هم از راه دیگه به دنبال قرص رفت ، آنقدر رفتم که فهمیدم تهران ام ، اومدم خونه ، قرص رو از مامان گرفتم و زمانی که خواستم برگردم ، یادم اومد فردا ساعت 8 داده کاوی دارم و نمی رسم این مسیر طولانی رو برم ، تلفن کردم ، «مهراد» قرص رو پیدا کرده بود و داده بود تو مشهد ، نگران این بودم که «آیدا» ازم ناراحته و باید بهش بگم که چه اتفاقی افتاد که نتونستم و اینکه آیا «صبا» صحبتش با موبایل تموم شده و همون جاست هنوز ؟



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:44 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 20


بعد از اینکه مثل همیشه کلی فکر و خیال کردم ، با لحن شاکی گفتم چیه باز دور برداشتی ؟ اینا همش رویا پردازی یه ، شاید بشه ، شاید هم نه ، با این خیال ها فقط روح خودت رو می تراشی ، گفتی تراشیدن روح ؟ خیلی چیزا روح رو می تراشه ، می دونی چه شکلی ؟ شده در یخچال رو باز کنی و ببینی یه نصفه هندونه ی سرخ و آبدار ، خنک ، داره مظلومانه نگاهت میکنه ؟ سریع قاشق رو برمیداری و گوشت رو تیز میکنی که مامان نیاد ، یه ذره که از وسطش و اون به اصطلاح گُلش خوردی ، به دهنت مزه میکنه ، بعد ادامه میدی تا اینکه برسی به پوستش ، همه ی اینها رو گفتم تا این تیکه اش رو بگم ، به اون صدا دقت کردی ؟ خرت .. خرت ، این صدا و به همین شکل روح تراشیده میشه از درون ، ولی مثل هندونه شیرین نیست ، تلخه ، به تلخی یه گریه ی بی صدا توی بالش ، به تلخی مزه دهن بعد از یه جر و بحث اساسی ، به تلخی یه فنجان قهوه سیاه .

پ.ن : امروز اتفاقی پاهام منو بردند یه جایی بعد سالها ، جای خوبی بود اما پر بود از خاطره هایی که اکثرا تلخ بودند ، مثل یه فیلم با دور تند از جلو چشمام رد شدند ، سعی کردم بهشون فکر نکنم ، هیچ وقت !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:13 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 20


امروز به آنچه که سالها قبل خوانده بودم فکر می کردم ، روزهای آغازین ورود به دانشگاه ، ورود به جامعه ، آنجا که نه دیگر خانه بود و نه دیگر مدرسه__ و چقدر از مدرسه بیزار بودم ، و از بزگترین انگیزه های ورود ، خروج از آنجا بود__ ، دوست داشتم فکر کنم ، خودم باشم ، با چشمانی کاملا باز و فکری باز تر ، اما ...
اما ، نه دست حادثه ، بلکه خودم ، نکردم آنچه را می خواستم ، و نشد آنچه که برنامه ریزی بود و حسرت ... ؟
آه ، گفتی حسرت ! و اگر حسرت خوردن نادرست نبود ، نمی گذشت شب و روزی که به این مهم نپردازم ، هر چند که اکنون هم .
و کتابهایی که همراه خودم داشتم ، و می خواندم ، و می خواندم ؟ و فقط می خواندم تا به کار گیرم ، به کار گیرم ؟ و به کار گیرم تا بزرگ شوم ، نه آن بزرگ ، که بزرگ منش ، بزرگ تر فکر کنم ، بفهمم و تصمیم بگیرم و ناگهان چه شد ؟ در سیلاب کدامین جریان زندگی غوطه ور شدم و چرخیدم و چرخیدم و تا هزاران روزی همانند امروز ناگه به خود آیم و بعد از سالها به دستان خود نگاه کنم و بگویم چه جمع کرده اید ؟ و نشاید که بگویم خالی که خالی نیستند و من همچنان ناراضی .
و در میان تمامی آن کتابها ، به یاد نوشته های معلم شهید ، شریعتی عزیز که با «حج» اش مرا به میهمانی خدا برد__ و حسرتی از اینکه قدر انتخاب شدن ، گلچین شدن ، مبعوث شدن ، و ظرفیت آنرا نداشتم__ ، و با «هبوط» اش مرا به عرش و با «کویر» مرا به تفکر واداشت ، و «استحمار» !
و در آن هنگام که شخصیت من در حال شکل گیری و یافتن خویشتن بود ، فریاد معلمم ، که از استحمار گفت ، از درد مبتلابه جامعه و مرا هشدار داد و من آنرا از پشت چشمان بسته ام دیدم و چرا عمل نکردم ؟ و این کتاب ، بدون محتویات داخلش ، تنها با همان جلد و نام دهان پر کن و نویسنده ی سنگین نامش ، مسیر جدیدی در زندگی من گشود و اگر نمی گشود چگونه بودم‏ ؟
و به کار نبستم آنچه را از من خواست ، و دیدم همانرا که پیش بینی می کرد ، و منتظر ، منتظر آنچه که آنرا چاره ای گفته بود ، شوکی که مرا بیاورد به خود ، چونانکه  باید تو را کسی بگیرد و به سینه ی دیوار چندین بار محکم و محکمتر بکوبد و بر سرت فریاد بزند که این تویی !

پ.ن : اون یکی دیگه یه عکس بود ، الانا اصلا شاید نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، عکسی که هر موقع گوشیم روشن می شد اول اونو نشون می داد ، خیلی وقته که دیگه نمی دونم عکسه هم مث کتابه کجاست ، یا شاید هم بهتر ، اونا سر جاشونند ، نمی دونم خودم کجام !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:43 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 14


می دونی چیه ؟
بعضی موقع ها حالت تهوع میگیرم ، می خوام بالا بیارم رو خیلی چیزها ، خیلی از خاطرات ام ، خیلی از اتفاقاتی که دور و برم میفته ، یه حس انزجار خاصی یه ، موضعی یه ، زود میاد و زود هم میره آیا ؟ این روزها خیلی حرفها و عادت ها واسم غریبه شدند ، آنهایی که یه روزی با گوشت و خونم قاطی بودند ، زیر خروار خروار دلگرمی های بی معنی آرام گرفته اند و نباشد که زنده به گورشان کرده باشم !
به مثل آنکس می ماند بشکه بشکه آب در انبار دارد و زیر باران ، به امید یافتن آب ، چاه میکند و گویا «کرند و کورند و لال اند و عقل خود را به کار نمی اندازند» .
شاید جایگاه ها عوض شده و آنچه که باارزش است در زیر نهفته و آنچه که اهمیت ندارد ، همانند کف بر روی آب ، حقیقت را در بر گرفته است .
از شعار دادن بدم اومده ، سالهاست که گوش و فکر و روحمان با شعار پر شده و حتی آنچه را که باید میفهمیدیم ، در قالب همین ، فراری شده ایم .
روده درازی نمی کنم ، خیلی ها حرفها ساخته می شوند و چقدر حیف که پیاده نمی شوند .
مابقی بماناد تا بهار ...

پ.ن : انسانها کم حافظه اند و اگر خلاف آن دیده شود ، فرشته !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:21 عصر روز جمعه 88 اردیبهشت 11


فردا امتحان دارم ، فردا که نه 12 ساعت دیگه ، مثل همیشه ظاهرا بی خیال ام ولی واقعیتش اینجور نیست ، نزدیک که میشم به امتحان همیشه ، فکر ام پرواز میکنه به همه جا ، همه چیزهای زیاد و کم ارزشی که شاید تو وقت معمولی هرگز به ذهنم خطور نکنه ، حالا هم نوشتنم گرفته .
از صبح که با مترو رفتم دانشگاه __ و سعی کردم خیلی زودتر برم از آنچه که باید ، تا ببینم بعضی از دوستام رو ، هر چند که نشد و حیف ، و چرا مترو ؟ برخلاف همه ی این سالها که از مترو متنفر بودم یه تعلق خاصی نسبت بهش پیدا کردم ، به اون جایی که معمولا میشینم ، واگن زیر ساعت ، طبقه ی پایین ، هر چقدر خلوت تر بهتر ، و با تاکسی تا کرج نمیرم که توی کرج شلوغ چرخ نخورم که تاکسی های مترو هم از خیابونهای خلوت و پرت میرند ، انگار میدونند من دیگه دوست ندارم __ و نتونستم با قیصر امین پور ارتباط برقرار کنم و فریدون مشیری شروع کردم و شعر فوق العاده ای که منو به رویا برد ، از یک شبی ، شاید مثل امشب ، مشیری تا سحر بیدار بوده و از عشق نوشته ، یه عشق حقیقی ، خیلی خوب برام جا افتاد ، و به یاد حرفهای دوست عزیزم افتادم ، و اینکه اون زمان حسش رو نمی فهمیدم و به حساب دلخوریش از محیط می گذاشتم همیشه ، اینکه به دنبال جای خلوتی بود ، که شاید مثل مشیری بتونه راحت فکر کنه ، اشک بریزه و سطور دفتر رو سیاه کنه ، اونجوری که خودش دوست داره ، نه مثل من ، با علم به اینکه روزی کسی قراره بخونه ، تحت یه سری چارچوب ها .
و من هم احساس شدم با او ، به کویری فکر کردم پر از تنهایی و راز و نیاز با معشوق ، و اینکه در این محیط انگار اصلا امکان پذیر نیست ، آنقدر گرفتاری ها برای خودم درست کردم که اصلا ارزشی ندارند و چه حسرتی از اینکه این احساسات غنی از صبح تا الان اینقدر ماند که کهنه شوند و ای کاش همان موقع میشد بنویسم ، ترو تازه و واقعی ... .

پ.ن : معنی پارانوید رو از دوستم پرسیدم ، هرچقدر توضیح داد برام جا نیفتاد ، تا بعدا از استاد زبان بپرسم و بهتر متوجه شم و اینکه گفت توی این جامعه با این شرایطی که هستیم ، چیز عجیب و غریبی نیست که پارانوید داشته باشی ، دوست ندارم اینجور باشه ، ولی راست می گفت !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:41 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 7


این روزا یه جور تداخل احساسات مختلف پیدا کرده بودم ، برای همین نتونستم بنویسم ، زمانی که عصبانی بودم و می خواستم تلخ بنویسم ، از روی خستگی ، عقب افتاد که یه دفعه منو اون همه خوشبختی محال شه ، کلاً دارم دور خودم می چرخم ، بعضی چیزها هم تبدیل شده به یک قاتل وقت ، دارم مبارزه می کنم با همه ی این پرت زمانها ، یه سری رفقا هم هستند که با معرفت اند ، رو حساب دوستی اگه چیزی می گن ، به دل میشینه
سریع جمع و جور کنم حرفهامو ، دوباره داره همه دسته بندی هام بهم میخوره واسه نوشتن ، مث کلی نوشته ی ابتر دیگه ای که نوشتم اینجا و به آخر نرسیده صفحه رو بستم ، چون نمی شد آنچه که باید .
باید سرو سامون بدم به برنامه هام ، کارهام ، و از همه مهمتر افکار ام که یه رویه ی خاص رو طی کنه

پ.ن : سر کلاس زبان صحبت یه چیز خاص شد و سریع ازش گذشتند ، ولی من ناگهان تعلق خاطر شدیدی نسبت بهش پیدا کردم ، می خواستم پیشم باشه ، یه احساس عجیب ، وقتی اومدم خونه دیدمش ، مثل همیشه آروم و صبور گویی به من نگاه می کرد و منتظر ام بود ، بر داشتمش ، شاید اون هم دلش برای من تنگ شده بود



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:33 صبح روز پنج شنبه 88 اردیبهشت 3


و سخت تلخ و بی معنی
کلمات از اعماق احساس ام
بی رحم و بی پروا
قطره قطره آغشته می شود

گویی قلمم خشکیده
نه این قلم
آنکه همواره همره من است
دیگر نانوشته می شود

همچو آتش فشانی گرفته
که به هر سو می زند از بیقراری
اما مفری نیست
و همه سخت انباشته می شود

نگران و نا امید
از گذر تمامی لحظه ها
گویا می بینم آن روز را
که حسرتش به عمق جان نشسته می شود

هر آیینه در آرزوی فردا
و فردا در سوگ دیروزی
از همه ی آنچه می گذرد و معلوم نیست
دیگر دل و روحم خسته می شود

28 فروردین ماه 1388  



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:41 عصر روز جمعه 88 فروردین 28


<   <<   6   7      >