سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کمی آنسوتر - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

این خیابان پردرخت ، شاهد قدم زدن خیلی‏ها بوده و همچنان هست ، یه زمانی فکر می‏کردم که خودم به پیاده‏روی زیر چنار‏های دوست داشتنی آن عادت دارم ، اما بعد‏ها که با «آیدا» چندین بار این مسیر رو رفتیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم و چقدر آن زمان این خیابان طولانی ،کوتاه شده بود و بعدتر با «امیر» در اولین آشنایی ، درحالیکه سعی داشتیم نشان دهیم در این راه کداممان سابقه‏ی بیشتری داریم و گویا من پیروز شدم ، فهمیدم که بسیارند آنهایی که عادت کرده‏اند به خلوت کردن در این راسته‏ی عزیز که این روزها خلوت‏تر شده است .
و این بار هم شروع یک فرایند جدید از همان جا کلید خورد و «سیج»ی که از غلاف بیرون نیاوردم به خاطر عهدی که سالها پیش با خودم و یا همان بهتر قولی که به «ماهرخ» داده بودم و هنوز به آن پایبندم ، و «سیج» در غلاف ، شاید همانند از نیام بر‏کشیده‏اش عمل کند ، با این تفاوت که هیچ ضرری ندارد و تنها از لحاظ جنبه‏ی روانی‏اش ، تو را پاسخ می‏دهد . در حالیکه همچون خودکاری به دهانم گذاشته بودم و آنرا تکان تکان می‏دادم و هراز گاهی در خیال خودم پک عمیقی به آن می‏زدم ، پس گذشتن از مسیر عجیبی که همیشه برای ورود به باغ‏کودک انتخاب می‏کنم برای اینکه سریعتر به آبخوری برسم ، و هوس نوشیدن دلستری خنک را با چندین و چند مشت آب ولرم سرجایش بنشانم ، نیمکتی روبروی حوض بزرگ آن انتخاب کردم که خالی بود و از آنجا ماه پیدا .
و ابرهای تکه تکه که بروی ماه می‏آمدند و خیال باطلشان برای پوشاندن روی ماهش بعد از لحظاتی نقش بر آب می‏شد ، و من به ایمان فکر می‏کردم اینکه باید باور کرد این یک مقوله‏ی اکتسابی است و نه تعلیمی و از دست دادن ایمان نیز به همین شکل آرام آرام رخ می‏دهد و نه یک شبه، نه به زور و به ایمان فکر کردم و ایمان که برای من اعتقاد است ، آنچه را که نه با عقل تنها ، که با دل باید باور کنی ، و آنجا را خانه‏ی امنی ست برای هرآنچه واردش شد و به آسانی خارج نمی‏شود و سؤال و سؤال و سؤال ...
و پس از آن به یاد آنانی افتادم که ایمان در دل و جانشان نهادینه شده ، همانانی که چه سخت است خودت را به جایشان فرض کنی و حتی باور کنی که آنها روزگار زیسته‏اند و می‏زیند آیا ؟ شیران روز و پارسایان شب ، همانانی که روز‏ها در اندیشه‏ی هجرت و جهادند و شبها با چشمانی خیس زمزمه می‏کنند : « رَبنا ما خَلقتَ هذا باطِلا ... » .
ماه پشت ساختمانی بلند آرام گرفته و بود دیگر او را نمی‏دیدم ، «سیج» را همچنان در غلاف آنقدر مانند همیشه چرخانده بودم که جز پوسته‏اش چیزی باقی نمانده بود ، آرام برخاستم و به هوس دلستر خنکی فکر می‏کردم که تا لحاظاتی دیگر با نوشیدن چند جرعه آب ولرم ، به تاریخ می‏پیوست .

پ.ن : می گن تو این جهان عرضه همیشه پیش از تفاضاست.قبل از طلب اجابت شده،و اینکه تو خود اگاهی بر تمامی پرسش ها.



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:53 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 8