سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عادی گونه - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

امروز ، مثل خیلی از روزهای دیگه بود ، خیلی از روزهایی که یک ماه بعد اصلاً یادش نباشم ، اما خاطره‏هایی هم برام داشت ، که هیچ وقت پاک نمیشه ،‏ چون توی اون لحظات خندیدم و همین جاودانه‏اش می‏کنه ، نزدیک صبحه و من بی‏هدف پروفایل فیس‏بوک‏ام رو برای هزارمین بار رفریش و نگاه می‏کنم ، هیچ کس هم آن‏لاین نبود ، فقط احمد ، کیلومترها دورتر ، شاید اونم داره دلتنگی‏هاش رو مثل من اینجا پر می‏کنه ، آهنگ فیلم درباره‏ی الی و یک آهنگ ملایم دیگه‏ای که نمی‏دونم چیه و روی مدیاپلیر جا مونده بود رو برای بار هزارم گوش می‏دم ، به کارهای عقب افتاده‏ام فکر می‏کنم ، به رمان میثم ، به جوراب‏هام که باید بشورمش ، به قضایا و نمی‏دونم ...
به چیز خاصی فکر نمی‏کنم ، یعنی ترجیح می‏دم اینجوری باشه ، چون شعار و اینا دیگه حال نمی‏ده ، ضد ضربه‏ی ضد شعار شدم ...
امروز یه سری از دوست‏هام رو توی ماهان دیدم و با هم کلاس داشتیم ، و خیلی ناراحتم از تموم شدن این ترم رویایی تابستانی که شاید به همه‏ی هشت ترم دانشگاه می‏ارزید ، شاید چون همه پخته شده بودند ، نمی‏دونم ، ولی دوران خوب و به یاد موندنی بود برام ، یه قسمت دیگه از خاطرات شیرین دیگه‏ی زندگیم ، این تابستون رو هم دوست داشتم ، تقریباً که نه ، کاملاً همش رو ، برعکسه تابستون پارسال که فقط پانزده روز رویایی یادم مونده ، حالا اگه معلممون انشا بده تابستان خود را چگونه گذراندید؟ می‏نویسم البته بر همه کس واضح و مبرهن است که این تابستان به ما بسیار خوش گذشت و دوست‏های بسیاری پیدا کردیم و ... الخ.
امروز توی فیس‏بوک یاد همکلاسی‏های دوران دبستان و راهنمایی کردم و تقاضای دوستی دوباره براشون فرستادم ، بعضیشون چقدر عوض شده بودند و بعضی بعد این همه سال هنوز با هم بودند و من چقدر چرخیده بودم و چرخیده بودم و چه چرخش خوشایندی .
توی آموزشگاه با لیوان‏های روی آبخوری همدیگر رو خیس کردیم ، خیلی تقلا کردم و خشک موندم ، اما لحظه‏ی آخر که داشتم با استادم که اونم هنوز مثل من خشک بود ، صحبت می‏کردم ، با دوتا لیوان پر ، از پشت سر غافلگیر شدم ، دانشجوهای کلاس روبرویی که درحال گوش فرا دادن به حرف استادشان بودند و با چشمای گرد و دهان باز ، باورشان نمی‏شد جه اتفاقی افتاده و من به یاد سالهای دور منتظر کسی بودم که دعوا و توبیخ‏ام کند به جرم اینکه بازیگوش بودم و دوست داشتم همیشه سرزنده و خندون بمونم ، آه که چقدر از تو متنفرم مدرسه و ممنون تو ای دانشگاه که دنیای مرا عوض کردی ، حتی مسئول خدماتی آموزشگاه ، عزتی ، که کارش در آمده بود و باید کف طبقه را تی می‏کشید هم ایستاده بود و می‏خندید ، جالب بود ، حتی آسانسوری که قلابش رو جابه‏جا کردم و بعد یادم رفت چه اتفاقی افتاده تا زمانی که سرایدار ساختمون با درش کشتی گرفت و من یاد اومد که اینجانب لطف کردم و جماعتی رو ناخودآگاه سرکار گذاشتم .
با اینکه اصلاً گرسنه‏ام نبود ، رو حساب رفاقت ساندویچ هایدایی همراه بچه‏ها به عنوان شام خوردم و اومدم خونه .

نمی‏دونم چند ساعت دیگه که از خواب بلند شدم ، می‏خوام دقیقاً چه کاری بکنم ، و همه چیز رو وابسته کردم به حس و حال بعد از خواب ام ، و آنچه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بی‏برنامگی و بلا‏تکلیفی .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 3:25 صبح روز پنج شنبه 88 مهر 2