سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امید عیارپور - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

سر یه مسئله کاری با « سالار » حرفم شده بود ، گیر داد که الا و للا باید از این شرکت بری ، عذرم رو خواسته بود ، پدر که گویا تو جایگاه « حامد » نشسته بود می گفت این نماینده ی منه ، هرچی میگه گوش کن ، سعی می کردم خودم رو یه جوری به شرکت برسونم که مخ « سالار » رو بزنم تا بی خیال شه ، شرکت شاید تو کوچه پس کوچه های توپخونه بود ، تنگ و قدیمی ، توی یه ساختمون جند طبقه ی باریک کلنگی ، نمی دونم چه بلایی سر « روش » آورده بودم که دنبالم بود ، می دونستم پشت دیواره ، با همون موهای نارنجی و صورت کک و مکی ، مثل اینکه بو می کشید حضور من رو ، تکه های آجر بزرگی رو از پشت ساختمون پرت می کرد ، و من در پناه دیوار آروم می گرفتم تا صدمه نبینم . آخر سر مخ « سالار » رو زدم ، گفت هرچی پدر بگه ، گفتم اونکه راضیه .

جند ساعت از صبح می گذشت و هنوز شرکت نرفته بودم ، توی بلا تکلیفی بودم که چیکار کنم ، برم یا نه ، ولی انگار مشهد بود و بلیط قطار ساعت 7 بعد از ظهر و تا می خواستم برم شرکت دیگه فایده ای نداشت ، رفتم توی مغازه که واسه « علی » ماشین بخرم ، ولی اون چهارچرخه خرگوشی نارنجی خودم رو دیدم ، گفتم این براش بهتره ، ولی اشتباه به مغازه دار اشاره کردم و وسیله ی دیگه ای رو برام بسته بندی کرد ، اصرار کردم که اشتباهه ، گفت نه ، همونه که می خوای ، بیست هزار تومن پول گرفت . سر راه « نیما » رو دیدم ، داشت می رفت حرم ، مثل بعضی موقع ها حال و احوالش داغون بود ، یاد گرفتم که ازش نپرسم چشه ، تا لطمه ی روحی نبینم ، بهش گفتم امروز شرکت نمیام ، رفت ، ساعت 5 عصر بود ، پس اونم زود شرکت رو پیچونده بود . رسیدم هتل آپارتمان ، ماشین « علی » رو باز کردم ، مسخره بود ، یه نفت کش کوچیک ، اینو که نمی تونست سوار شه . مامان دعوام کرد ، که این حرفها چیه زدی آبرو ی ما رو بردی ، یادم نمی اومد ، مث که گفته بودم مرد که عقد می کنه حرف حرف اونه ، باید به زنش زور بگه ، ولی من نگفته بودم ، نکنه واسم پاپوش درست کرده باشند ، اگر « عزیز نازنین » بشنوه حیلی ناراحت میشه . . .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز شنبه 89 بهمن 23


خیلی از رویا‏ها به خواب در می‏آیند و خیلی از خواب‏ها ، رویا‏ اند . . .

پ.ن : زندگی چیزی نیست که بر سر تاقچه‏ی عادت از یاد من و تو برود - سهراب -

 

خواب ها



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:26 عصر روز چهارشنبه 89 اردیبهشت 22


خواب می دیدم باید جایی برسونم خودم رو ، «سالار» داشت می رفت اونجا ، ولی «مجید» نشسته بود و سیستم Security رو پیاده می کرد . من باید help اش رو می نوشتم. کارم تموم شد سعی کردم به اون سمت بروم ، ولی انگار قدرت پرواز داشتم ، ولی باد شدیداً می اومد ، من رو عقب و عقب تر می برد ، به سمت خرابه ها و حلبی آباد در ارتفاعات کوه ها ، اونقدر که تو آت آشغال ها فرود اومدم . یه عده گروه کوه نورد به اون سمت اومدن ، من خودم رو سریع از اونجا دور کردم ، مثل شنای قورباغه پرواز کردم ، و به سمت محل قرار رفتم ، انگار مهمونی آخر سال شرکت بود . از صدای «مجید سبحانی» بچه ها رو پیدا کردم ، ولی دیدم خیلی پخش و پلا و آدم های بی ربط به شرکت هم اونجا اند ، من میز ها رو سریع رد می کردم تا رسیدم به «ممقانی» . چهره اش مثل اون روزهای دوران راهنمایی بود ، قدیمی ترین دوست صمیمی من ، احساس کردم از زانوش خون می چکه و به شدت ورم کرده بود ، من احساس کردم این زخم قدیمیه و برای من آشنا ، هیچ کاری نمی تونستم بکنم ، از شدت درد گریه اش گرفته بود و اشک می ریخت ، بغلش کردم و گریه کردم در حالیکه یاد این جمله بودم که دوست واقعی تو اونیه که توی مشکلاتت باهات اشک می ریزه .
از خواب پریدم و بهش sms دادم . . .


نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:2 صبح روز جمعه 89 اردیبهشت 17


کنکور ام رو خوب ندادم ، یعنی باید بگم که بد بود ، شب قبل مدام خواب کلاس مسعود آقاسی رو می دیدم ، و زمانی که ماژیک رو به طرفم دراز کرد تا مسئله‏ای رو حل کنم ، از خواب بیدار‏ ام کرد !
با تاکسی خودم رو رسوندم گیشا ، رضا گفت تا کوی دانشگاه با ماشین برم که دیر نشه ، ولی اونقدر ترافیک بود که پیاده رفتم ، راننده‏ای که مسافر‏کش نبود و تفننی سوارم کرده بود ، کرایه نگرفت .
توی سالن چند منظوره‏ی دانشکده تربیت بدنی ، نزدیک به 500 یا 600 صندلی چیده بودند ، و طبیعتاً من به اون صندلی های اول هر ردیف فکر می‏کردم که توی دیوار به حساب می‏اومدند و زمانی که با با اسمم روی صندلی شکسته‏ی آخرین ردیف اول مواجه شدم ، خنده‏ام گرفت و فهمیدم همه چیز قراره بد باشه ، پاهام زیر صندلی جا نمی‏شد و نمی‏تونستم درازشون کنم که دیوار مانع سختی بود ، آزمون نیم ساعت دیرتر شروع شد ، اگرچه خدایی بود که صندلیم رو عوض کردند و شاید واقعاً دلشون به حالم سوخت .
مثل همیشه از ریاضی شروع کردم ، عجیب آسون بود ، در حد پیش‏دانشگاهی ، دامنه‏تابع،برد‏تابع و ... بعضی سوال‏ها رو توی لحظه یادم نیومد‏، اگرچه بدون شک بلد بودم،گذاشتم یه دور بزنم و برگردم ، اما وقتی به جی‏مت رسیدم ، و توی ده سوال حل‏مسئله فقط یکی رو جواب دادم ، متوجه شدم که وقتم کاملاً از بین رفته ، سریع ادامه‏ی جی‏مت رو جواب دادم و فقط یک ربع مونده بود برای مهندسی معکوس ، به گزینه‏ها نگاه می‏کردم‏،چند تا سوال رو اینجور زدم و به این فکر می‏کردم کلاً دفترچه دوم رو بی خیال شم با این افتضاح بیام بیرون ، اما پا گذاشتم روی احساسات‏ام .
تست های زبان ، خنده دار بود ، در حد گلابی ، ولی برای پنج شش تا از اون هم وقت کم آوردم .
نمی‏دونم ، اینقدر لب و لوچه مون آویزون بود بعد امتحان ، حتی نشد در مورد اونچه که می‏خوام صحبت کنم ، و هرچه بود ، گذشت ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:10 صبح روز جمعه 88 بهمن 30


این روزها و شبها به شکل سرسام‏آوری می‏گذرند ، هر صبح که بیدار میشوم ، به عصر رسیده و تا به خودم بیایم شب شده و خواب بر من مستولی گشته و تکرار و تکرار و تکرار .
اما تنها چهل شب و روز ، تا تمام شود ، همه‏ی آنچه که مدتهاست به احترام قداستش سکوت کرده‏ام ، و آنگاه صبح روز چهلم ...
امیدوارم این چله مرا پاک و آزاد و وارسته از تمامی بندها کند و آماده‏ی مسئولیتی بزرگ ، برای آنانی که می‏خواهند بزرگ شوند ، بالغ شوند ، مرد شوند و برگزیده . . . و خدا را ، خدا را ، خدا را !

پ.ن : « آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید ، من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم ، خوبی‏های تو را و لطف تو را . بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواسته‏ام را خواستی ، کتاب را به نشانه‏ی عهدی میان ما با خود ببر ، وگرنه بماند ... » - شیدا - ساخته‏ی کمال تبریزی



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 7:27 عصر روز یکشنبه 88 دی 20


اینی که بخوای بنویسی و عطش نوشتن داشته باشی و در محدودیت وقت یک مسئله و دیگر اینکه همان شرایط باشد و آنقدر حرف داشته باشی مثل یک کاموای باز شده‏ی در هم گوریده به قول اصفهانی‏ها ، یک مسئله‏ی دیگر و یا شاید همان .
به مسئولیت فکر می‏کنم ، به مسئولیتی که در قبال نوشته‏ها ، حرف‏ها ، افکار و عکس‏العمل‏ها داریم ، به آنچه که در برابر  ِ خدا و بلعکس خدا در برابر ما دارد !
دکتر شریعتی در انتهای شعری به این مضمون می‏گوید که خدایا تو مسئولی ، که می‏دانی انسان بودن چقدر سخت است حال آنکه از احساس سرشار باشی . . .
و نیک می‏دانم که
گفتنی ها کم نیست ،
من و تو کم بودیم ،
خشک و پژمرده و تا روی زمین ، خم بودیم . . .

پ.ن : امیدوارم تاریخ تکرار نشه ، اون هم به این زودی !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:25 عصر روز سه شنبه 88 آذر 17


خیلی‏وقته ‏نیومدم اینجا ، و می‏دونم خیلی وقته دیگه هم نمی‏تونم(نمی‏خوام‏؟‏) که بیام ، اگرچه نا‏گفته‏ها دارن خفه‏ام می‏کنند.
دیشب پُر از ناگفته‏ها شده بودم ، ولی حتی اینجا هم بخیل شد و رفتم به خونه‏ی آخر ، همون دفتر دویست برگ جلد سرمه‏ای ، ناگفته‏های نگفتنی ، اما باز هم آرام نشدم ، و نیم خط ناتمامی رو که می‏تونست خیلی هم طولانی باشه رو ، با پاک‏کن به ابدیت فرستادم .
ذهنم مشغول یک هدف شده ، هدفی که برام روز به روز بزرگتر و مهمتر می‏شه و تمام مسیر رو تحت‏الشعاع خودش قرار داده ، و نتیجه ؟ هنوز برای نتیجه‏گیری خیلی زوده .
برنامه‏هام خیلی فشرده شدند و هر لحظه تو فکر آنچه‏ام که داره می‏‏گذره ( شبیه زندگی ؟ - بودا (؟) میگه مرگ رو مثل پرنده‏ای فرض کن که روی شونه‏ات نشسته و هر روز صبح باید ازش بپرسی امروز وقتشه ؟) ، چون باید یه روزی نه خیلی دور ، در برابر خودم پاسخگو باشم ، و چه چیز سخت‏تر از اینکه بخواهی خودت را قانع کنی در حالیکه با تمام منطق‏ها و توجیه‏های کذایی خودت ، آشنایی کامل داری !
این دو روز ، مخاطب‏های آشنایی رو دیدم و با هم صحبت کردیم و ناگهان به خودم آمدم که چگونه من‏ای را که سرنوشت مشابه آنها داشت ، تغییر داده بودم و دانستم تنها تفاوت ، در برزخی بود که گرفتارش بودم تمامی این سالها و هر بار با انتخاب مسیر جدید ، مسیری که تجربه‏ای از آن نداشته کسی ، برزخ بعضاً بزرگتر و ژرفتری بروی خودم گشوده بوده‏ام ( حال کامل استمراری : زمانی از حال کامل استفاده می‏کنیم که اتفاقی قبل از رویدادی خاص در زمان گذشته اتفاق افتاده باشد ، و اثر آن تا زمان حال ادامه داشته باشد ، و از قسمت سوم فعل و ... چه می‏گویم ؟ ) !
باید آرامتر ، مطمئن‏تر و آسوده‏تر تصمیم بگیرم و عمل کنم ( گرته برداری یعنی چه ؟ ) .
هفته‏ی پیش و شاید پیشتر ، رمان بادبادک باز رو خوندم ، تاثیر خاصی داشت و نگران‏ام کرد از بعضی جنبه‏ها ، اما نیک می‏دانم تاثیرات جدی خودش رو در آینده خواهد گذاشت ، شاید در تصمیم‏گیری‏های مهمتر و اساسی‏تر ( با استناد به قضیه‏ی دوم اساسی حساب دیفرانسیل و انتگرال ، مقدار اولیه‏ی تابع را حساب کنید ) .
گاهی اوقات که به کارهای عقب افتاده و برنامه‏های انجام نشده‏ام فکر می‏کنم ، میگم این فشار چند روزه ، ماهه و .. هم تمام شه و بعد آن ، اما ، امروز سعی کردم شکل دیگه‏ای فکر کنم و انعطاف برنامه‏ها و افکارم رو بیشتر کنم جای آن .
چندین شب پیش خواب جالبی دیدم ،مربوط سالها پیش ، زمانی که مدرسه نمی‏رفتم ، تاثیر منفی روی روانم گذاشته بود و تا مدتها از خوابیدن و خوابهای‏ترسناک ، واهمه داشتم ، و بعد از مدتها ناگهان با همه‏ی جزییات آن دوران به یادم آمد ، اما در یک خواب دیگر ، راهی به ناخودآگاه ( کدامیک از داده‏ها دلیلی بر استنتاج مطالب بالاست ؟ )
فکر کردن به آنچه برای مخاطب‏های آشتا اتفاق افتاد و من از آن برتافتم و شاید هرگز برایم مصداق پیدا نکند ، شبیه دستی نامرئیست که گلویم را فشار می‏دهد و به یاد طعم تلخی شیرین :
با صدای بی صدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
.
سایه‏اشم نمی‏موند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها ...

پ.ن : گاهی وجود بعضی عزیزان ، اینقدر کمکت می‏کنه ، بعضی دوست‏های خوبت اینقدر مواظب دل و روحت هستند که تو به این ایمان میاری که زمین هیچ وقت از وجود خوبها خالی نمیشه ، اینقدر آزاد میشی که حتی زمانی که نیستند توی خیالت باهاشون حرف می‏زنی ، وسیع می‏شی ، دریایی ، آسمانی ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:23 عصر روز پنج شنبه 88 آبان 7


<      1   2   3   4   5   >>   >