سر یه مسئله کاری با « سالار » حرفم شده بود ، گیر داد که الا و للا باید از این شرکت بری ، عذرم رو خواسته بود ، پدر که گویا تو جایگاه « حامد » نشسته بود می گفت این نماینده ی منه ، هرچی میگه گوش کن ، سعی می کردم خودم رو یه جوری به شرکت برسونم که مخ « سالار » رو بزنم تا بی خیال شه ، شرکت شاید تو کوچه پس کوچه های توپخونه بود ، تنگ و قدیمی ، توی یه ساختمون جند طبقه ی باریک کلنگی ، نمی دونم چه بلایی سر « روش » آورده بودم که دنبالم بود ، می دونستم پشت دیواره ، با همون موهای نارنجی و صورت کک و مکی ، مثل اینکه بو می کشید حضور من رو ، تکه های آجر بزرگی رو از پشت ساختمون پرت می کرد ، و من در پناه دیوار آروم می گرفتم تا صدمه نبینم . آخر سر مخ « سالار » رو زدم ، گفت هرچی پدر بگه ، گفتم اونکه راضیه .
جند ساعت از صبح می گذشت و هنوز شرکت نرفته بودم ، توی بلا تکلیفی بودم که چیکار کنم ، برم یا نه ، ولی انگار مشهد بود و بلیط قطار ساعت 7 بعد از ظهر و تا می خواستم برم شرکت دیگه فایده ای نداشت ، رفتم توی مغازه که واسه « علی » ماشین بخرم ، ولی اون چهارچرخه خرگوشی نارنجی خودم رو دیدم ، گفتم این براش بهتره ، ولی اشتباه به مغازه دار اشاره کردم و وسیله ی دیگه ای رو برام بسته بندی کرد ، اصرار کردم که اشتباهه ، گفت نه ، همونه که می خوای ، بیست هزار تومن پول گرفت . سر راه « نیما » رو دیدم ، داشت می رفت حرم ، مثل بعضی موقع ها حال و احوالش داغون بود ، یاد گرفتم که ازش نپرسم چشه ، تا لطمه ی روحی نبینم ، بهش گفتم امروز شرکت نمیام ، رفت ، ساعت 5 عصر بود ، پس اونم زود شرکت رو پیچونده بود . رسیدم هتل آپارتمان ، ماشین « علی » رو باز کردم ، مسخره بود ، یه نفت کش کوچیک ، اینو که نمی تونست سوار شه . مامان دعوام کرد ، که این حرفها چیه زدی آبرو ی ما رو بردی ، یادم نمی اومد ، مث که گفته بودم مرد که عقد می کنه حرف حرف اونه ، باید به زنش زور بگه ، ولی من نگفته بودم ، نکنه واسم پاپوش درست کرده باشند ، اگر « عزیز نازنین » بشنوه حیلی ناراحت میشه . . .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز شنبه 89 بهمن 23
خیلی از رویاها به خواب در میآیند و خیلی از خوابها ، رویا اند . . .
پ.ن : زندگی چیزی نیست که بر سر تاقچهی عادت از یاد من و تو برود - سهراب -
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:26 عصر روز چهارشنبه 89 اردیبهشت 22
خواب می دیدم باید جایی برسونم خودم رو ، «سالار» داشت می رفت اونجا ، ولی «مجید» نشسته بود و سیستم Security رو پیاده می کرد . من باید help اش رو می نوشتم. کارم تموم شد سعی کردم به اون سمت بروم ، ولی انگار قدرت پرواز داشتم ، ولی باد شدیداً می اومد ، من رو عقب و عقب تر می برد ، به سمت خرابه ها و حلبی آباد در ارتفاعات کوه ها ، اونقدر که تو آت آشغال ها فرود اومدم . یه عده گروه کوه نورد به اون سمت اومدن ، من خودم رو سریع از اونجا دور کردم ، مثل شنای قورباغه پرواز کردم ، و به سمت محل قرار رفتم ، انگار مهمونی آخر سال شرکت بود . از صدای «مجید سبحانی» بچه ها رو پیدا کردم ، ولی دیدم خیلی پخش و پلا و آدم های بی ربط به شرکت هم اونجا اند ، من میز ها رو سریع رد می کردم تا رسیدم به «ممقانی» . چهره اش مثل اون روزهای دوران راهنمایی بود ، قدیمی ترین دوست صمیمی من ، احساس کردم از زانوش خون می چکه و به شدت ورم کرده بود ، من احساس کردم این زخم قدیمیه و برای من آشنا ، هیچ کاری نمی تونستم بکنم ، از شدت درد گریه اش گرفته بود و اشک می ریخت ، بغلش کردم و گریه کردم در حالیکه یاد این جمله بودم که دوست واقعی تو اونیه که توی مشکلاتت باهات اشک می ریزه .
از خواب پریدم و بهش sms دادم . . .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:2 صبح روز جمعه 89 اردیبهشت 17
کنکور ام رو خوب ندادم ، یعنی باید بگم که بد بود ، شب قبل مدام خواب کلاس مسعود آقاسی رو می دیدم ، و زمانی که ماژیک رو به طرفم دراز کرد تا مسئلهای رو حل کنم ، از خواب بیدار ام کرد !
با تاکسی خودم رو رسوندم گیشا ، رضا گفت تا کوی دانشگاه با ماشین برم که دیر نشه ، ولی اونقدر ترافیک بود که پیاده رفتم ، رانندهای که مسافرکش نبود و تفننی سوارم کرده بود ، کرایه نگرفت .
توی سالن چند منظورهی دانشکده تربیت بدنی ، نزدیک به 500 یا 600 صندلی چیده بودند ، و طبیعتاً من به اون صندلی های اول هر ردیف فکر میکردم که توی دیوار به حساب میاومدند و زمانی که با با اسمم روی صندلی شکستهی آخرین ردیف اول مواجه شدم ، خندهام گرفت و فهمیدم همه چیز قراره بد باشه ، پاهام زیر صندلی جا نمیشد و نمیتونستم درازشون کنم که دیوار مانع سختی بود ، آزمون نیم ساعت دیرتر شروع شد ، اگرچه خدایی بود که صندلیم رو عوض کردند و شاید واقعاً دلشون به حالم سوخت .
مثل همیشه از ریاضی شروع کردم ، عجیب آسون بود ، در حد پیشدانشگاهی ، دامنهتابع،بردتابع و ... بعضی سوالها رو توی لحظه یادم نیومد، اگرچه بدون شک بلد بودم،گذاشتم یه دور بزنم و برگردم ، اما وقتی به جیمت رسیدم ، و توی ده سوال حلمسئله فقط یکی رو جواب دادم ، متوجه شدم که وقتم کاملاً از بین رفته ، سریع ادامهی جیمت رو جواب دادم و فقط یک ربع مونده بود برای مهندسی معکوس ، به گزینهها نگاه میکردم،چند تا سوال رو اینجور زدم و به این فکر میکردم کلاً دفترچه دوم رو بی خیال شم با این افتضاح بیام بیرون ، اما پا گذاشتم روی احساساتام .
تست های زبان ، خنده دار بود ، در حد گلابی ، ولی برای پنج شش تا از اون هم وقت کم آوردم .
نمیدونم ، اینقدر لب و لوچه مون آویزون بود بعد امتحان ، حتی نشد در مورد اونچه که میخوام صحبت کنم ، و هرچه بود ، گذشت ...
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:10 صبح روز جمعه 88 بهمن 30
این روزها و شبها به شکل سرسامآوری میگذرند ، هر صبح که بیدار میشوم ، به عصر رسیده و تا به خودم بیایم شب شده و خواب بر من مستولی گشته و تکرار و تکرار و تکرار .
اما تنها چهل شب و روز ، تا تمام شود ، همهی آنچه که مدتهاست به احترام قداستش سکوت کردهام ، و آنگاه صبح روز چهلم ...
امیدوارم این چله مرا پاک و آزاد و وارسته از تمامی بندها کند و آمادهی مسئولیتی بزرگ ، برای آنانی که میخواهند بزرگ شوند ، بالغ شوند ، مرد شوند و برگزیده . . . و خدا را ، خدا را ، خدا را !
پ.ن : « آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید ، من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم ، خوبیهای تو را و لطف تو را . بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواستهام را خواستی ، کتاب را به نشانهی عهدی میان ما با خود ببر ، وگرنه بماند ... » - شیدا - ساختهی کمال تبریزی
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 7:27 عصر روز یکشنبه 88 دی 20
اینی که بخوای بنویسی و عطش نوشتن داشته باشی و در محدودیت وقت یک مسئله و دیگر اینکه همان شرایط باشد و آنقدر حرف داشته باشی مثل یک کاموای باز شدهی در هم گوریده به قول اصفهانیها ، یک مسئلهی دیگر و یا شاید همان .
به مسئولیت فکر میکنم ، به مسئولیتی که در قبال نوشتهها ، حرفها ، افکار و عکسالعملها داریم ، به آنچه که در برابر ِ خدا و بلعکس خدا در برابر ما دارد !
دکتر شریعتی در انتهای شعری به این مضمون میگوید که خدایا تو مسئولی ، که میدانی انسان بودن چقدر سخت است حال آنکه از احساس سرشار باشی . . .
و نیک میدانم که
گفتنی ها کم نیست ،
من و تو کم بودیم ،
خشک و پژمرده و تا روی زمین ، خم بودیم . . .
پ.ن : امیدوارم تاریخ تکرار نشه ، اون هم به این زودی !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:25 عصر روز سه شنبه 88 آذر 17
خیلیوقته نیومدم اینجا ، و میدونم خیلی وقته دیگه هم نمیتونم(نمیخوام؟) که بیام ، اگرچه ناگفتهها دارن خفهام میکنند.
دیشب پُر از ناگفتهها شده بودم ، ولی حتی اینجا هم بخیل شد و رفتم به خونهی آخر ، همون دفتر دویست برگ جلد سرمهای ، ناگفتههای نگفتنی ، اما باز هم آرام نشدم ، و نیم خط ناتمامی رو که میتونست خیلی هم طولانی باشه رو ، با پاککن به ابدیت فرستادم .
ذهنم مشغول یک هدف شده ، هدفی که برام روز به روز بزرگتر و مهمتر میشه و تمام مسیر رو تحتالشعاع خودش قرار داده ، و نتیجه ؟ هنوز برای نتیجهگیری خیلی زوده .
برنامههام خیلی فشرده شدند و هر لحظه تو فکر آنچهام که داره میگذره ( شبیه زندگی ؟ - بودا (؟) میگه مرگ رو مثل پرندهای فرض کن که روی شونهات نشسته و هر روز صبح باید ازش بپرسی امروز وقتشه ؟) ، چون باید یه روزی نه خیلی دور ، در برابر خودم پاسخگو باشم ، و چه چیز سختتر از اینکه بخواهی خودت را قانع کنی در حالیکه با تمام منطقها و توجیههای کذایی خودت ، آشنایی کامل داری !
این دو روز ، مخاطبهای آشنایی رو دیدم و با هم صحبت کردیم و ناگهان به خودم آمدم که چگونه منای را که سرنوشت مشابه آنها داشت ، تغییر داده بودم و دانستم تنها تفاوت ، در برزخی بود که گرفتارش بودم تمامی این سالها و هر بار با انتخاب مسیر جدید ، مسیری که تجربهای از آن نداشته کسی ، برزخ بعضاً بزرگتر و ژرفتری بروی خودم گشوده بودهام ( حال کامل استمراری : زمانی از حال کامل استفاده میکنیم که اتفاقی قبل از رویدادی خاص در زمان گذشته اتفاق افتاده باشد ، و اثر آن تا زمان حال ادامه داشته باشد ، و از قسمت سوم فعل و ... چه میگویم ؟ ) !
باید آرامتر ، مطمئنتر و آسودهتر تصمیم بگیرم و عمل کنم ( گرته برداری یعنی چه ؟ ) .
هفتهی پیش و شاید پیشتر ، رمان بادبادک باز رو خوندم ، تاثیر خاصی داشت و نگرانام کرد از بعضی جنبهها ، اما نیک میدانم تاثیرات جدی خودش رو در آینده خواهد گذاشت ، شاید در تصمیمگیریهای مهمتر و اساسیتر ( با استناد به قضیهی دوم اساسی حساب دیفرانسیل و انتگرال ، مقدار اولیهی تابع را حساب کنید ) .
گاهی اوقات که به کارهای عقب افتاده و برنامههای انجام نشدهام فکر میکنم ، میگم این فشار چند روزه ، ماهه و .. هم تمام شه و بعد آن ، اما ، امروز سعی کردم شکل دیگهای فکر کنم و انعطاف برنامهها و افکارم رو بیشتر کنم جای آن .
چندین شب پیش خواب جالبی دیدم ،مربوط سالها پیش ، زمانی که مدرسه نمیرفتم ، تاثیر منفی روی روانم گذاشته بود و تا مدتها از خوابیدن و خوابهایترسناک ، واهمه داشتم ، و بعد از مدتها ناگهان با همهی جزییات آن دوران به یادم آمد ، اما در یک خواب دیگر ، راهی به ناخودآگاه ( کدامیک از دادهها دلیلی بر استنتاج مطالب بالاست ؟ )
فکر کردن به آنچه برای مخاطبهای آشتا اتفاق افتاد و من از آن برتافتم و شاید هرگز برایم مصداق پیدا نکند ، شبیه دستی نامرئیست که گلویم را فشار میدهد و به یاد طعم تلخی شیرین :
با صدای بی صدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
.
سایهاشم نمیموند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها ...
پ.ن : گاهی وجود بعضی عزیزان ، اینقدر کمکت میکنه ، بعضی دوستهای خوبت اینقدر مواظب دل و روحت هستند که تو به این ایمان میاری که زمین هیچ وقت از وجود خوبها خالی نمیشه ، اینقدر آزاد میشی که حتی زمانی که نیستند توی خیالت باهاشون حرف میزنی ، وسیع میشی ، دریایی ، آسمانی ...
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:23 عصر روز پنج شنبه 88 آبان 7