سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امید عیارپور - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

...

پ.ن : روزگاری در این پست متنی نوشته شد و بسیار دوستش داشتم ولی بعلت بدشانسی  و نداشتن نسخه‏ی جایگزین ، قبل از ارسال ، از بین رفت ، اما امیدوارم برای همیشه در خاطرم زنده بماند ، شاید روزی در متنی مشابه زنده شود و شاید هم جزو ناگفته‏های نگفتنی بود که به همان جا پیوست ... !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:27 صبح روز دوشنبه 88 مرداد 26


بعضی وقت‏ها می‏شه که خودت رو در یک گرداب می‏بینی ، گردابی که شاید به نوعی شیرین باشه و تو از چرخش دیوانه‏وار گرد خودت لذت می‏بری و غافل از اینکه با هر دور چرخش سرسام آور ، خیلی از آنچه که مدتها به سختی گرد آورده بودی ، ساده و سریع از تو جدا می‏شوند و هر بار به خودت می‏گی که بر‏می‏گردند و حیف که خیال باطلی‏یه و نمی‏خوای باورش کنی . یاد استخری می‏افتم برای سالها پیش که در حدود هفت هشت سالگی ، شنا بلد نبودم و فقط در کنار استخر پا می‏زدم و چقدر متنفر بودم از پا زدنی که نباید می‏شکست از زانو ، و نهایت هنرام در سُر خوردن روی آب بود ، و برای فرار از واقعیت ، فرار از اینکه هنوز خیلی کوچکم ، برای اینکه همچنان خوب جلوه کنم ، در قسمتهای عمیق استخر ، که شاید اون زمان یک متر و نیم بیشتر نبود ، به سختی بر روی نوک پایم راه می‏رفتم و دستهایم را با حالتی که بعدها فهمیدم چقدر مضحک است ، در هوا می‏چرخاندم که بقبولانم که کرال سینه بلدم . اما تفاوت بزرگ ، آن زمان آنچه را که هنوز نیاموخته بودم پس می‏دادم و طبیعتاً حَرَجی بر من نبود و این بار ، همه‏ی آنچه که خودم روزگارانی تدریس می‏کردم و به خورد تشنگان حقیقتی که آنچه بدان می‏رسیدند را مغتنم می‏شماردند می‏دادم و آرام آرام بسیاری از آنها تبدیل به خاطره شد و من پس از سالها دوباره پای بر کف استخر گذاشتم و دست در هوا می‏چرخانم .
بر عبث می‏پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته‏ام !
بر سرم می‏شکند
معاد ، آنجا که همه در فطرت به آن اعتقاد داریم و شاید به دلیل جهلی که در آن اسیریم و یا جهالتی که به آن پناه می‏بریم ، چرا که جرات رویارویی با چنین واقعیت سخت و تلخی را نداریم ، دو سوال اساسی پرسیده می‏شود‏ : اول اینکه آیا می‏دانستی ؟ آیا می‏دانستی که باید تمیز بدهی ؟ مگر ممیز نبودی ؟ و سوال دوم اینکه آیا رفتی به دنبال اینکه بدانی ؟ آیا پرسیدی و اندیشیدی که تمیز چیست ؟
و چه رنج است آن زمان که تو تمایز را درک کردی و فهمیدی که باید تمیز بدهی و همچنان دست در هوا چرخاندی و آرام آرام عمق استخر بیشتر شد و تو دیگر اثری از خود نمی‏دیدی ، تو دیگر تو نبودی ، تو غرق شده بودی و این بار ، حتی توانی برای فریادِ از فردا به سوی پیروزی نداشتی ، تو دیگر بخشی از وجود گرداب شده بودی ...

پ.ن : بعضی دقایق زندگی بسیار شیرین اند ، و ای کاش که مطمئن بودی که واقعاً همه چیز را بر اساس نیت حسابرسی می‏کنند ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:22 صبح روز جمعه 88 مرداد 23


رئیس جمهور منتسب رو می‏دیدم که در اتاقی با شخصیتی که من می‏دانستم منافق است و بی‏شباهت به مسعود رجوی نبود ، روبوسی می‏کرد و من در پشت درب آرام آرام اشک می‏ریختم ، « پیروز » هم در کنار من ایستاده بود . زمانی که رئیس جمهور منتسب از اتاق بیرون آمد و به سمت آسانسوری رفت و من به سمتش دویدم در حالیکه سعی می‏کردم خودم رو از شر محافظان بی‏منطق و شعورش خلاص کنم و او بی‏محابا من رو به باد انتقاد گرفته بود و من رو به ضد‏انقلاب و مهندس موسوی منتسب می‏کرد و بعد از درگیری با یکی از محافظین که شاید به خیال خودش از مرادش دفاع می‏کرد به او رسیدم و درب آسانسور بسته شد و من همچنان اشک می‏ریختم ، قد کوتاهی در برابر من داشت ، پیراهن مردانه‏ی آبی کم رنگی پوشیده بود روی شلوارش انداخته بود مثل همیشه بدون اینکه به حرف کسی گوش بدهد ، آسمون ریسمون به هم می‏بافت و همه رو متهم به همکاری با هم می‏کرد و خودش را مظلوم تاریخ نشان می‏داد ، تکانش دادم و گفتم گوش کن ، همچنان اشک می‏ریختم ، « برای من مهندس موسوی اصل نیست ، مشکل کارهایی یه که تو می‏کنی ، من به تو رای دادم سالها پیش ، من از تو طرفداری کرده بودم ، من با تو دست داده بودم ، ولی ازت خواهش می‏کنم ، یه ذره ، ولو خیلی کم ، فکر بکن ، از مشاورانی استفاده کن که سواد کار داشته باشند . » و من هم چنان گریه می‏کردم و او همچنان خر خود را می‏راند ، آسانسور به طبقه‏ی تعیین شده رسید ، پیاده شد ، من همچنان گریه می‏کردم .

خیابانها شلوغ بود ، مثل روزهای تجمع ، نزدیک پارک‏وی بودیم ، نیرو همه جا ریخته بود و مردم را می‏گرفت ، مامان پیشم بود و سعی می‏کردیم از معرکه بیرون برویم ، از دور زنی چادری به سمت ما می‏دوید و حالت کسی رو داشت که گویا آشنا دیده و به او پناه می‏برد ، از طرف دیگر نیروها به سمت او می‏دویدند ، زن که نزدیک‏تر شد ، آرم رادیوفردا رو روی چادرش تشخیص دادم و به سرعت خودمون اضافه کردم ، نیروها دیگه کاملاً بهش نزدیک شده بودند ، اون دیگه از ما نبود ، از مردم نبود ، اون مال رادیوفردا بود ، آرام آرام ازش دور شدیم .

سعی داشتم درس بخونم ، ولی سوال داشتم ، مثل همه‏ی سوال‏هایی که تمامی سالیان تحصیل‏ام در کنارش علامت می‏زدم که یه روزی از کسی بپرسم و اون روز هیچ وقت نمی‏اومد و این بار آن درس جی‏مت بود و در جایی مثل خونه‏ی مامان‏جونی در سالها پیش بودیم و « آیدا » در کنارم نشسته بود و سوال‏هام رو جواب می‏داد و گویی واقعاً خواهر بزرگترم بود و من می‏دانستم نیست و بود ، و عجیب‏تر آنکه جی‏مت بود اگرچه سواد مخصوصی نمی‏خواهد و تنها باید قلق‏های حل مسئله را بلد باشد و او بلد بود و برایم توضیح می‏داد و من سراپا گوش بودم . به دنبال یک سری سوال یا شاید هم چرک‏نویسی یا هر چیز بی‏ربط دیگری از زیر کمد چمدانی رو بیرون کشیدم که همه‏ی خرت و پرت‏ها و کاغذ‏ها تویش بودند و عجیب‏تر خودکار « حسین » بود که دیروز ازش قرض کرده بودم که درس بخونم و او مجبور شده بود فقط با خودکار مشکی و قرمز جزوه بنویسد ، چشمم بود که خودکار رو جای مناسبی بذارم که بعداً شرمنده‏ی « حسین » نشم ، هرچند که مطمئن بودم از آن اخلاق‏ها ندارد و زمانی که برگشتم و همزمان شد با زمانی که مامان‏جونی همه رو برای ناهار صدا می‏زد و « آیدا » گفت می‏خواهد برود و ناهار نمی‏ماند ، هرچقدر اصرار کردم که تو خواهر منی ، مثل همیشه مرغش یک پا داشت و چادر سرش کرد که برود ، من به دنبالش از پله‏ها پایین می‏دویدم و خیلی سریع می‏رفت ، و زمانی که به دم در رسیدم ، در دو طرف خیابان سپه غربی اثری ازش ندیدم ، انگار غیب شده بود ، مامان‏جونی دم در آمد که ببیند که نوه‏اش کجا رفته که فقط می‏دونستم « آیدا » خواهر واقعی ‏من نیست و اگرچه هیچ وقت کم از خواهر واقعی برای من نداشت و ناگهان سایه‏ی کسی پشت سرم رو احساس کردم و وقتی برگشتم « آیدا » رو دیدم با یک بطری آب در دست که می‏خواست انتقام دیرینه‏اش رو بگیره .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:21 عصر روز چهارشنبه 88 مرداد 21


اصولاً انسان یک موجود تنهاست . در تمام قصه‏ها ، در تمام اساطیر انسانی ، در تمام مذاهب بشری در طول تاریخ به انواع گوناگون ، زبانهای گوناگون بیان شده است که رنج انسان تنهایی اوست در این عالم . این تنهایی چرا ؟ می‏گویند « تنهایی زاییده‏ی عشق و بیگانگی ست » . کسی که عشق می‏ورزد به یک معبود ، به یک معشوق با همه‏ی چهره‏های دیگر بیگانه می‏شود و جز در آرزوی او نیست . خود به خود وقتی که او نیست تنها می‏ماند . دوم بیگانگیست ، کسیکه با افراد ، اشیا ، اجزای پیرامونش که او را احاطه کرده‏اند بیگانه است ، متجانس نیست با آنها ، در سطح آنها نیست ، با آنها تفاهمی همانند ندارد ، تنها می‏ماند ، احساس تنهایی می‏کند .
انسان به میزانی که به مرحله‏ی انسان بودن نزدیک‏تر می‏شود ، یعنی مرحله‏ای که این موجود دو‏پا انسان‏تر است ، احساس تنهایی در او بیشتر می‏شود ، می‏بینیم اشخاصی که عمیق‏تر اند ، اشخاصی که دارای روح برجسته‏تر و ممتاز‏تر هستند بیشتر رنج می‏برند از آنچه که توده‏ی مردم هوس روزمره و لذت عمومی آنهاست ، به میزانی که روح اوج می‏گیرد ، اندیشه تعالی پیدا می‏کند ، از جامعه از زمان فاصله می‏گیرد ، در جامعه و زمان تنها می‏ماند . شرح حال نوابغ را اگر بخوانیم ، می‏بینیم یکی از صفات مشخص نوابغ ، تنهایی در زمان خویش است ، در زمان خودشان مهجور‏اند ، در زمان خودشان غریبند ، در وطن خودشان بیگانه‏اند . یکی از عواملی که انسان را در جامعه‏اش تنها می‏گذارد ، بیگانه بودن اوست با آنچه مردم همه می‏شناسند ، تشنه ماندن اوست در کنار جویبار‏هایی که مردم همه ازش می‏آشامند و لذت می‏برند ، گرسنه ماندن اوست بر سر سفره‏ای که همه خوب می‏خورند و خوب سیر می‏شوند . روح به میزانی که تکامل پیدا می‏کند و به آن انسان متعالی که قرآن از آن به نام قصه‏ی آدم یاد می‏کند ، به آن اوج می‏رسد ، تنهاتر می‏شود .
چه کسی تنها نیست ؟ کسی که با همه ، یعنی در سطح همه است ، کسی که رنگ زمان را به خود می‏گیرد و تفاهم با همگان دارد و با سطح وضع موجود منطبق است ، وضع موجود به هر شکلش در هر بُعدش ، او روحاً شخصیتش ، وضع فکری‏اش با وضع موجود منطبق است ، او احساس تنهایی ، احساس مجهول بودن نمی‏کند ، برای اینکه از جنس همگان ، بنابراین در جمع است ، پس با جمع می‏خورد و می‏پوشد و می‏سازد و لذت می‏برد . احساس خلاء مربوط به روحیست که آنچه در این جامعه در زمان و در این ابتذال روزمرگی وجود دارد ، نمی‏تواند سیرش کند ، احساس گریز ، احساس تنهایی در جامعه ، در روی زمین ، و احساس عشق که عکس‏العمله این گریز است ، به طرف آن کسی که می‏پرستد و با او تفاهم دارد . به آن جایی که جای شایسته‏ی او و متناسب با شخصیت اوست . احساس تنهایی و احساس عشق ، این دو احساس در یک روح ، به میزانی که این روح رشد پیدا می‏کند ، قویتر و شدید‏تر و رنج‏آورتر می‏شود .

درد انسان ، درد انسان متعالی ، تنهایی و عشق است ...

پ.ن : خدایا ، به من زیستنی عطا کن ، که در لحظه‏ی مرگم ، از بی‏ثمری آنچه به خاطر آن زیسته‏ام ، حسرت نخورم .

---------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع : بخشی از سخنرانی های شهید دکتر علی شریعتی



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:21 صبح روز چهارشنبه 88 مرداد 14


جایی شبیه سالن تئاتر بود و من نشسته بودم و « نازنین » مدام می‏آمد چیزی می‏گفت و می‏رفت ، بعد از اتمام به پشت صحنه رفتم و چند تا مغازه برای خرید‏های عجیب و غریب بود ، « نازنین » مدام می‏آمد چیزی می‏گفت و می‏رفت ، پدر هم بود ، حرفهای عجیبی می‏زد ، حرفهایی که رنگ‏ و بوی سیاسی داشت .

رانندگی می‏کردم ، احتمالاً کنار دستم « حسین » نشسته بود که همه جا باهم بودیم ، به شکلی عجیب پشت فرمون نشسته و یا بهتر ، لم داده بودم و یک پایم را از پنچره بیرون گذاشته بودم و به سختی با اون پای دیگر پدالها رو فشار می‏دادم ، پشت هر چراغ قرمز دویست و شش بژی کنارم می‏ایستاد که راننده‏اش « ایمان » بود و کنار دستش « نازنین » و باز هم مدام « نازنین » می‏آمد و این بار بیشتر ساکت بود .
در راه سوار شدن به قطاری شبیه مترو ، شاید مترو تهران کرج بودیم ، منو « حسین » ، پر از نیروهای ضد آشوب بود ، حتی یک سری با آرپی‏جی ایستاده بودند که که قطار رو بزنند ( و چرا ؟ ) و ما سوار قطار شدیم و در واگنی نشستیم که اگر قطار رو زدند کمتر آسیب ببینیم و در کنارمون دختری بود به اسم ندا !

ایران نبودیم ، توی یک رستوران ، اون ته ته نشسته بودیم دور یک میز و می‏خندیدیم و سوسکی مرده‏ای که توی یک قوطی کبریت گذاشته بودند رو به هم تعارف می‏زدیم و قهقه می‏زدیم ، « آرمان » بود و « آمستریس » و خیلی‏های دیگه و آرام آرام شوخی‏های سنگین شد و همدیگر رو هل می‏دادیم و غش غش می‏خندیدیم ، کم‏کم می‏خواستند بیرونمون کنند ، به یه قسمت دیگه‏ی رستوران رفتیم که دکور متفاوتی داشت و تا به خودشون بیاند پشت میز آروم گرفته بودیم ، و دیگر فقط سه پسر بودیم و میز کناریمان سه دختر که طبیعتاً انگیسی حرف می‏زدند و من از لهجه‏ی افتضاح یکیشون فهمیدم مثل ما ایرانی‏اند و وقتی پرسیدم جواب مثبت بود .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:59 صبح روز یکشنبه 88 مرداد 11


می‏خواستیم جایی بریم ، منتظر بودم ، « ساناز » کمی دورتر ایستاده بود و من کنار مامان بودم و به قفسه‏ی خوراکی‏ها‏ی مغازه نگاه می‏کردم و مثل باباهایی که جلوی مغازه‏ها میخکوب می‏شوند تا برای دخترشون خرید کنند و نمی‏تونند راحت تصمیم بگیرند ، شده بودم و آخر به « ساناز » گفتم بیاد و خودش تصمیم بگیره برای اردویی که می‏خواد بره چی دوست داره ، به مامان معرفی کردم‏ ، گفتم دخترمه ، مامان سلام علیک و خوش و بشی کرد و رفت خونه و ما هم .

روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم ، به کنار دستم نگاه کردم و « رخشان » و « آمستریس » رو دیدم و روی صندلی جلو « کاظم » نشسته بود و من فقط صداش رو میشنیدم و گویا کلاه زمستونی سرش گذاشته بود و « حمید زارع » رانندگی می‏کرد و مثل بعضی موقع ها بی‏ربط به هم می‏بافت و من با وسیله‏ای که خیلی شبیه پاکت‏پی‏سی بود ، سعی می‏کردم با یوزر « حمید زارع » تو ف ی س‏ ب و ک لاگین کنم و ازش پسووردش رو می‏پرسیدم و روی اینکه بنانکوکی رو یادم نره خیلی تاکید داشتم و نمی‏دونم چرا اینقدر گیر داده بودم که با اون بیام بالا . سعی می‏کردم یقه‏ی کاپشن‏ام رو بدم بالا ( کاپشنی که سالها پیش می‏پوشیدم و خیلی دوستش داشتم اما الان فکر کنم به عناصر اولیه‏اش تجزیه شده ) تا شناخته نشم ، خیابونها جایی شبیه تقاطع آصف و ساسان بود و نبود ، جایی پارک کردیم و حس کردم تعدادمون بیشتر شده ، گویا « مهدی » هم بود و « پیروز » یک بند داشت حرف می‏زد و شاید بازهم فکر نمی‏کرد و من حواسم بهش نبود و یک‏دفعه حس کردم صدای مردم معترض از دور میاد و اینقدر عصبانی‏اند که اگه ماشین اینجا بمونه حتماً خواهد سوخت ولی هرچه « پیروز » رو صدا زدم به حرفش ادامه داد تا جایی که حرصم گرفت و برای اینکه بفهمه با دست زدم توی دهنش ، ولی انگار خیلی محکم زدم و برق از سه فازش پرید و درصدد انتقام بر‏اومد و من هم از طرفی می‏خواستم عذرخواهی و دلجویی ازش کنم و جوری به خود بیارمش که در خطریم ، در آخر مجبور شدم خودم پشت فرمان ماشین بشینم که دیگر حالا تبدیل شده بود به اون پیکان زرد مدل پنجاه و هفت زمان کودکی که من حتی یک بار هم سنم قد نداد که باهاش رانندگی کنم و دیگر هرگز ندیدمش ، با همون فرمون نازک و سفت سعی داشتم از شلوغی ها فرار کنم و هر چقدر می‏راندم با دیوار گوشتی برخورد می‏کردم که سعی می‏کردند به نحوی خیس ام کنند و حالا با یک کاسه آب یا حتی با شلنگ هایی که معلوم نبود به کجا وصله ، و من سعی داشتم شیشه‏های ماشین رو ببرم بالا تا خیس نشم و به شکلی سینمایی رانندگی می‏کردم !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:10 عصر روز شنبه 88 مرداد 10


شنیدی که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد ؟ خب اینکه جدا ، اینم می‏دونستی که من خیلی آدمِ گیری هستم و وقتی به چیزی بند می‏کنم ولش نمی‏کنم ، اینقدر که اعصاب کسی که دور و برم باشه ، جای من خرد می‏شه ، رو همین حساب یه آهنگی رو دارم گوش می‏کنم که قبلاً شنیده بودم که فقط شنیده باشم اما الان مثل بعضی موقع‏ها دارم بینهایت گوش می‏کنم ، و آیا معنای خاصی داره ؟
صبح اگر ساعت هفت بیدار شده باشی ، می تونه روز خوبی برات باشه و به کارهایی که روزها و ماه ها و سالهاست عقب افتاده اند فکر کنی و اگرچه مثل همیشه انجامشون ندی .
اما بازهم ناگزیر این روز ، هرچقدر هم با روزهای دیگه برات فرق کنه ، یک سری افکار هیچ وقت رهایت نمی کنند و با اینکه همیشه سعی می کنی قبل از خواب و هرموقع دیگه روز که با خودت فکر می کنی یادشون نیفتی و با خیال بافی خودت رو توی رویاهای قدیمی غرق کنی و باز هم وسط مستطیل سبز باشی و بهترین و هرچقدر هم تاریخ مصرف این رویاها گذشته باشه ، تو هنوز هم برای فرار از بقیه به اونها پناه می بری .
اینکه به خودت حریم خلوت دیگران رو گوشزد کنی و به یاد بیاوری کسانی که خیلی دوستشون داری و فکر می‏کنی که دیگه کاملاً به سیاره ی اونها وارد شدی و می‏دانی که همونجور که قبلاً هم گفته ام ، بالاخره قسمتی از این سیاره هست که ورود افراد متفرقه اکیداً ممنوعه .
بازهم دارم می چرخم برای خودم ، یاد حرف حمید می افتم که گفت علی تو دیواری ، گفتم نه ، من توی طبیعت ام و دارم برای خودم کیف می کنم . جواب داد بنده ی خدا اون عکس منظره اس روی دیوار که تو هی داری سرتو میمالی بهش و من هم مثل همیشه چنان فلسفه‏ای براش چیدم که یا قانعش کنم یا از رو ببرمش با اینکه حرفش رو خودم قبول داشتم و می‏دونستم داره راست می‏گه و باز هم من و همه‏ی آنچه که زیر بارش نمی‏روم .
به هر حال وضعیت همینه که هست ( اشتباهی جای هست نوشتم هشت و یاد حاجیمون افتادم ) ، کاریش هم نمیشه کرد ، این ناگزیره واسه ما تا زمان همه چی رو معلوم کنه  .
در آخر نمی‏دونم باورم میشه که یه روز شکل آواز پری‏ها بشم یا نه اینم یه خیاله ، یه خیاله ...

شعله زد عشق و من از نو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شیدایی مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم

پ.ن : برای یه نفری دعا می‏کنم که حالش زودتر خوب بشه ... 



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:3 صبح روز سه شنبه 88 مرداد 6


<      1   2   3   4   5   >>   >