دلتنگیهای آدمی را باد ترانه ای میخواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده میگیرد
و هر دانه ی برفی به اشکی نریخته میماند….
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده….
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من…
برای تو و خویش چشمانی آرزو میکنم
که چراغ ها و نشانه ها را در ظلماتمان ببیند
گوشی که صداها و شناسه ها را در بیهوشی مان بشنود …
برای تو وخویش،
روحی که این همه را در خود گیرد و بپذیرد
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است سخن بگوییم….
گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند ، خود از آن عاریست
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد . . .
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک آن شب ، لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ، مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قبلت را به من بده
من ریشه های تو را یافته ام
با لبانت سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که باصحرا
بسان باران با دریا
بسان پرنده با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست
پ.ن : چهاردهم اَمرداد ماه عقد کردم ، دقیقاً دو سال بعد از رویای حج ، باز هم بر بال فرشتگان به معراج رفتم و پیروزی دیگری در اَمرداد : نخست میلاد ،دوم حج و سوم ازدواج . . .