سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوباره ‏ها...دوباره ‏ها ! - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

کنکور ام رو خوب ندادم ، یعنی باید بگم که بد بود ، شب قبل مدام خواب کلاس مسعود آقاسی رو می دیدم ، و زمانی که ماژیک رو به طرفم دراز کرد تا مسئله‏ای رو حل کنم ، از خواب بیدار‏ ام کرد !
با تاکسی خودم رو رسوندم گیشا ، رضا گفت تا کوی دانشگاه با ماشین برم که دیر نشه ، ولی اونقدر ترافیک بود که پیاده رفتم ، راننده‏ای که مسافر‏کش نبود و تفننی سوارم کرده بود ، کرایه نگرفت .
توی سالن چند منظوره‏ی دانشکده تربیت بدنی ، نزدیک به 500 یا 600 صندلی چیده بودند ، و طبیعتاً من به اون صندلی های اول هر ردیف فکر می‏کردم که توی دیوار به حساب می‏اومدند و زمانی که با با اسمم روی صندلی شکسته‏ی آخرین ردیف اول مواجه شدم ، خنده‏ام گرفت و فهمیدم همه چیز قراره بد باشه ، پاهام زیر صندلی جا نمی‏شد و نمی‏تونستم درازشون کنم که دیوار مانع سختی بود ، آزمون نیم ساعت دیرتر شروع شد ، اگرچه خدایی بود که صندلیم رو عوض کردند و شاید واقعاً دلشون به حالم سوخت .
مثل همیشه از ریاضی شروع کردم ، عجیب آسون بود ، در حد پیش‏دانشگاهی ، دامنه‏تابع،برد‏تابع و ... بعضی سوال‏ها رو توی لحظه یادم نیومد‏، اگرچه بدون شک بلد بودم،گذاشتم یه دور بزنم و برگردم ، اما وقتی به جی‏مت رسیدم ، و توی ده سوال حل‏مسئله فقط یکی رو جواب دادم ، متوجه شدم که وقتم کاملاً از بین رفته ، سریع ادامه‏ی جی‏مت رو جواب دادم و فقط یک ربع مونده بود برای مهندسی معکوس ، به گزینه‏ها نگاه می‏کردم‏،چند تا سوال رو اینجور زدم و به این فکر می‏کردم کلاً دفترچه دوم رو بی خیال شم با این افتضاح بیام بیرون ، اما پا گذاشتم روی احساسات‏ام .
تست های زبان ، خنده دار بود ، در حد گلابی ، ولی برای پنج شش تا از اون هم وقت کم آوردم .
نمی‏دونم ، اینقدر لب و لوچه مون آویزون بود بعد امتحان ، حتی نشد در مورد اونچه که می‏خوام صحبت کنم ، و هرچه بود ، گذشت ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:10 صبح روز جمعه 88 بهمن 30


این روزها و شبها به شکل سرسام‏آوری می‏گذرند ، هر صبح که بیدار میشوم ، به عصر رسیده و تا به خودم بیایم شب شده و خواب بر من مستولی گشته و تکرار و تکرار و تکرار .
اما تنها چهل شب و روز ، تا تمام شود ، همه‏ی آنچه که مدتهاست به احترام قداستش سکوت کرده‏ام ، و آنگاه صبح روز چهلم ...
امیدوارم این چله مرا پاک و آزاد و وارسته از تمامی بندها کند و آماده‏ی مسئولیتی بزرگ ، برای آنانی که می‏خواهند بزرگ شوند ، بالغ شوند ، مرد شوند و برگزیده . . . و خدا را ، خدا را ، خدا را !

پ.ن : « آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید ، من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم ، خوبی‏های تو را و لطف تو را . بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواسته‏ام را خواستی ، کتاب را به نشانه‏ی عهدی میان ما با خود ببر ، وگرنه بماند ... » - شیدا - ساخته‏ی کمال تبریزی



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 7:27 عصر روز یکشنبه 88 دی 20


اینی که بخوای بنویسی و عطش نوشتن داشته باشی و در محدودیت وقت یک مسئله و دیگر اینکه همان شرایط باشد و آنقدر حرف داشته باشی مثل یک کاموای باز شده‏ی در هم گوریده به قول اصفهانی‏ها ، یک مسئله‏ی دیگر و یا شاید همان .
به مسئولیت فکر می‏کنم ، به مسئولیتی که در قبال نوشته‏ها ، حرف‏ها ، افکار و عکس‏العمل‏ها داریم ، به آنچه که در برابر  ِ خدا و بلعکس خدا در برابر ما دارد !
دکتر شریعتی در انتهای شعری به این مضمون می‏گوید که خدایا تو مسئولی ، که می‏دانی انسان بودن چقدر سخت است حال آنکه از احساس سرشار باشی . . .
و نیک می‏دانم که
گفتنی ها کم نیست ،
من و تو کم بودیم ،
خشک و پژمرده و تا روی زمین ، خم بودیم . . .

پ.ن : امیدوارم تاریخ تکرار نشه ، اون هم به این زودی !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:25 عصر روز سه شنبه 88 آذر 17


خیلی‏وقته ‏نیومدم اینجا ، و می‏دونم خیلی وقته دیگه هم نمی‏تونم(نمی‏خوام‏؟‏) که بیام ، اگرچه نا‏گفته‏ها دارن خفه‏ام می‏کنند.
دیشب پُر از ناگفته‏ها شده بودم ، ولی حتی اینجا هم بخیل شد و رفتم به خونه‏ی آخر ، همون دفتر دویست برگ جلد سرمه‏ای ، ناگفته‏های نگفتنی ، اما باز هم آرام نشدم ، و نیم خط ناتمامی رو که می‏تونست خیلی هم طولانی باشه رو ، با پاک‏کن به ابدیت فرستادم .
ذهنم مشغول یک هدف شده ، هدفی که برام روز به روز بزرگتر و مهمتر می‏شه و تمام مسیر رو تحت‏الشعاع خودش قرار داده ، و نتیجه ؟ هنوز برای نتیجه‏گیری خیلی زوده .
برنامه‏هام خیلی فشرده شدند و هر لحظه تو فکر آنچه‏ام که داره می‏‏گذره ( شبیه زندگی ؟ - بودا (؟) میگه مرگ رو مثل پرنده‏ای فرض کن که روی شونه‏ات نشسته و هر روز صبح باید ازش بپرسی امروز وقتشه ؟) ، چون باید یه روزی نه خیلی دور ، در برابر خودم پاسخگو باشم ، و چه چیز سخت‏تر از اینکه بخواهی خودت را قانع کنی در حالیکه با تمام منطق‏ها و توجیه‏های کذایی خودت ، آشنایی کامل داری !
این دو روز ، مخاطب‏های آشنایی رو دیدم و با هم صحبت کردیم و ناگهان به خودم آمدم که چگونه من‏ای را که سرنوشت مشابه آنها داشت ، تغییر داده بودم و دانستم تنها تفاوت ، در برزخی بود که گرفتارش بودم تمامی این سالها و هر بار با انتخاب مسیر جدید ، مسیری که تجربه‏ای از آن نداشته کسی ، برزخ بعضاً بزرگتر و ژرفتری بروی خودم گشوده بوده‏ام ( حال کامل استمراری : زمانی از حال کامل استفاده می‏کنیم که اتفاقی قبل از رویدادی خاص در زمان گذشته اتفاق افتاده باشد ، و اثر آن تا زمان حال ادامه داشته باشد ، و از قسمت سوم فعل و ... چه می‏گویم ؟ ) !
باید آرامتر ، مطمئن‏تر و آسوده‏تر تصمیم بگیرم و عمل کنم ( گرته برداری یعنی چه ؟ ) .
هفته‏ی پیش و شاید پیشتر ، رمان بادبادک باز رو خوندم ، تاثیر خاصی داشت و نگران‏ام کرد از بعضی جنبه‏ها ، اما نیک می‏دانم تاثیرات جدی خودش رو در آینده خواهد گذاشت ، شاید در تصمیم‏گیری‏های مهمتر و اساسی‏تر ( با استناد به قضیه‏ی دوم اساسی حساب دیفرانسیل و انتگرال ، مقدار اولیه‏ی تابع را حساب کنید ) .
گاهی اوقات که به کارهای عقب افتاده و برنامه‏های انجام نشده‏ام فکر می‏کنم ، میگم این فشار چند روزه ، ماهه و .. هم تمام شه و بعد آن ، اما ، امروز سعی کردم شکل دیگه‏ای فکر کنم و انعطاف برنامه‏ها و افکارم رو بیشتر کنم جای آن .
چندین شب پیش خواب جالبی دیدم ،مربوط سالها پیش ، زمانی که مدرسه نمی‏رفتم ، تاثیر منفی روی روانم گذاشته بود و تا مدتها از خوابیدن و خوابهای‏ترسناک ، واهمه داشتم ، و بعد از مدتها ناگهان با همه‏ی جزییات آن دوران به یادم آمد ، اما در یک خواب دیگر ، راهی به ناخودآگاه ( کدامیک از داده‏ها دلیلی بر استنتاج مطالب بالاست ؟ )
فکر کردن به آنچه برای مخاطب‏های آشتا اتفاق افتاد و من از آن برتافتم و شاید هرگز برایم مصداق پیدا نکند ، شبیه دستی نامرئیست که گلویم را فشار می‏دهد و به یاد طعم تلخی شیرین :
با صدای بی صدا
مثل یه کوه بلند
مثل یه خواب کوتاه
یه مرد بود یه مرد
.
سایه‏اشم نمی‏موند
هرگز پشت سرش
غمگین بود و خسته
تنهای تنها ...

پ.ن : گاهی وجود بعضی عزیزان ، اینقدر کمکت می‏کنه ، بعضی دوست‏های خوبت اینقدر مواظب دل و روحت هستند که تو به این ایمان میاری که زمین هیچ وقت از وجود خوبها خالی نمیشه ، اینقدر آزاد میشی که حتی زمانی که نیستند توی خیالت باهاشون حرف می‏زنی ، وسیع می‏شی ، دریایی ، آسمانی ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:23 عصر روز پنج شنبه 88 آبان 7


امروز ، مثل خیلی از روزهای دیگه بود ، خیلی از روزهایی که یک ماه بعد اصلاً یادش نباشم ، اما خاطره‏هایی هم برام داشت ، که هیچ وقت پاک نمیشه ،‏ چون توی اون لحظات خندیدم و همین جاودانه‏اش می‏کنه ، نزدیک صبحه و من بی‏هدف پروفایل فیس‏بوک‏ام رو برای هزارمین بار رفریش و نگاه می‏کنم ، هیچ کس هم آن‏لاین نبود ، فقط احمد ، کیلومترها دورتر ، شاید اونم داره دلتنگی‏هاش رو مثل من اینجا پر می‏کنه ، آهنگ فیلم درباره‏ی الی و یک آهنگ ملایم دیگه‏ای که نمی‏دونم چیه و روی مدیاپلیر جا مونده بود رو برای بار هزارم گوش می‏دم ، به کارهای عقب افتاده‏ام فکر می‏کنم ، به رمان میثم ، به جوراب‏هام که باید بشورمش ، به قضایا و نمی‏دونم ...
به چیز خاصی فکر نمی‏کنم ، یعنی ترجیح می‏دم اینجوری باشه ، چون شعار و اینا دیگه حال نمی‏ده ، ضد ضربه‏ی ضد شعار شدم ...
امروز یه سری از دوست‏هام رو توی ماهان دیدم و با هم کلاس داشتیم ، و خیلی ناراحتم از تموم شدن این ترم رویایی تابستانی که شاید به همه‏ی هشت ترم دانشگاه می‏ارزید ، شاید چون همه پخته شده بودند ، نمی‏دونم ، ولی دوران خوب و به یاد موندنی بود برام ، یه قسمت دیگه از خاطرات شیرین دیگه‏ی زندگیم ، این تابستون رو هم دوست داشتم ، تقریباً که نه ، کاملاً همش رو ، برعکسه تابستون پارسال که فقط پانزده روز رویایی یادم مونده ، حالا اگه معلممون انشا بده تابستان خود را چگونه گذراندید؟ می‏نویسم البته بر همه کس واضح و مبرهن است که این تابستان به ما بسیار خوش گذشت و دوست‏های بسیاری پیدا کردیم و ... الخ.
امروز توی فیس‏بوک یاد همکلاسی‏های دوران دبستان و راهنمایی کردم و تقاضای دوستی دوباره براشون فرستادم ، بعضیشون چقدر عوض شده بودند و بعضی بعد این همه سال هنوز با هم بودند و من چقدر چرخیده بودم و چرخیده بودم و چه چرخش خوشایندی .
توی آموزشگاه با لیوان‏های روی آبخوری همدیگر رو خیس کردیم ، خیلی تقلا کردم و خشک موندم ، اما لحظه‏ی آخر که داشتم با استادم که اونم هنوز مثل من خشک بود ، صحبت می‏کردم ، با دوتا لیوان پر ، از پشت سر غافلگیر شدم ، دانشجوهای کلاس روبرویی که درحال گوش فرا دادن به حرف استادشان بودند و با چشمای گرد و دهان باز ، باورشان نمی‏شد جه اتفاقی افتاده و من به یاد سالهای دور منتظر کسی بودم که دعوا و توبیخ‏ام کند به جرم اینکه بازیگوش بودم و دوست داشتم همیشه سرزنده و خندون بمونم ، آه که چقدر از تو متنفرم مدرسه و ممنون تو ای دانشگاه که دنیای مرا عوض کردی ، حتی مسئول خدماتی آموزشگاه ، عزتی ، که کارش در آمده بود و باید کف طبقه را تی می‏کشید هم ایستاده بود و می‏خندید ، جالب بود ، حتی آسانسوری که قلابش رو جابه‏جا کردم و بعد یادم رفت چه اتفاقی افتاده تا زمانی که سرایدار ساختمون با درش کشتی گرفت و من یاد اومد که اینجانب لطف کردم و جماعتی رو ناخودآگاه سرکار گذاشتم .
با اینکه اصلاً گرسنه‏ام نبود ، رو حساب رفاقت ساندویچ هایدایی همراه بچه‏ها به عنوان شام خوردم و اومدم خونه .

نمی‏دونم چند ساعت دیگه که از خواب بلند شدم ، می‏خوام دقیقاً چه کاری بکنم ، و همه چیز رو وابسته کردم به حس و حال بعد از خواب ام ، و آنچه که هیچ وقت دوستش نداشتم ، بی‏برنامگی و بلا‏تکلیفی .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 3:25 صبح روز پنج شنبه 88 مهر 2


می خوام بخوابم ، خیلی خواب‏ام می‏آد و دوست دارم مثل همه‏ی سی‏ام مردادهای سالهای گذشته ، به این امید خواب‏ام ببره که ساعت چهار بیدار بشم و منتظر بمونم که اتفاق خاصی بیفته و می‏دونم که باز‏هم خواب می‏مونم .
دوست دارم امشب خواب همه‏ی بیست و دو سالگیم رو یک جا با دور سریع ببینم و همه‏ی بدیهاش رو حذف کنم و خوبی‏ها رو نگه دارم .
چهره‏ی علی کوچولو تو‏ی ذهنم میاد ، علی کوچولویی در تمامی سی‏ام مرداد‏ها و علی کوچولویی در بیست و سومین سی‏ام مرداد ، همچنان پر از امید (؟) .
دلم برای علی کوچولو تنگ شده ، اگرچه هنوز هم بعضی از روزها که به آیینه نگاه می‏کنم ، علی کوچولو رو می‏بینم که داره با چشمهای شیطونش به من با مهربونی می‏خنده .
علی کوچولو ، می‏دونم که فاصله‏ی خیلی زیادی بین من و تو افتاده ، ولی هنوز هم تو علی کوچولو‏ی منی ، برای خود خودم .
خدا جون ، به عنوان هدیه‏ی تولد ، میشه برگردونی اون چیزهایی رو که علی کوچولوی بزرگ با سهل انگاری از دستشون داده و همه‏ی اونچه که آرزوش رو داره و براش خوبه رو بهش بدی ؟ خدایا چی میشه علی کوچولو امسال هم کادوش رو خودش انتخاب کنه ؟
خوابم می‏آد ، خدا جون شب بخیر ، خیلی ممنون که برای بار بیست و سوم به علی کوچولو یادآوری کردی که هنوز ازش نا‏امید نشدی ...

پ.ن : راستی تا جایی که یادمه اولین باره که می‏بینم سی‏ام مرداد افتاده به جمعه ، مثل بیست و سه سال پیش .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:38 صبح روز جمعه 88 مرداد 30


بعضی وقت‏ها می‏شه که خودت رو در یک گرداب می‏بینی ، گردابی که شاید به نوعی شیرین باشه و تو از چرخش دیوانه‏وار گرد خودت لذت می‏بری و غافل از اینکه با هر دور چرخش سرسام آور ، خیلی از آنچه که مدتها به سختی گرد آورده بودی ، ساده و سریع از تو جدا می‏شوند و هر بار به خودت می‏گی که بر‏می‏گردند و حیف که خیال باطلی‏یه و نمی‏خوای باورش کنی . یاد استخری می‏افتم برای سالها پیش که در حدود هفت هشت سالگی ، شنا بلد نبودم و فقط در کنار استخر پا می‏زدم و چقدر متنفر بودم از پا زدنی که نباید می‏شکست از زانو ، و نهایت هنرام در سُر خوردن روی آب بود ، و برای فرار از واقعیت ، فرار از اینکه هنوز خیلی کوچکم ، برای اینکه همچنان خوب جلوه کنم ، در قسمتهای عمیق استخر ، که شاید اون زمان یک متر و نیم بیشتر نبود ، به سختی بر روی نوک پایم راه می‏رفتم و دستهایم را با حالتی که بعدها فهمیدم چقدر مضحک است ، در هوا می‏چرخاندم که بقبولانم که کرال سینه بلدم . اما تفاوت بزرگ ، آن زمان آنچه را که هنوز نیاموخته بودم پس می‏دادم و طبیعتاً حَرَجی بر من نبود و این بار ، همه‏ی آنچه که خودم روزگارانی تدریس می‏کردم و به خورد تشنگان حقیقتی که آنچه بدان می‏رسیدند را مغتنم می‏شماردند می‏دادم و آرام آرام بسیاری از آنها تبدیل به خاطره شد و من پس از سالها دوباره پای بر کف استخر گذاشتم و دست در هوا می‏چرخانم .
بر عبث می‏پایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریخته‏ام !
بر سرم می‏شکند
معاد ، آنجا که همه در فطرت به آن اعتقاد داریم و شاید به دلیل جهلی که در آن اسیریم و یا جهالتی که به آن پناه می‏بریم ، چرا که جرات رویارویی با چنین واقعیت سخت و تلخی را نداریم ، دو سوال اساسی پرسیده می‏شود‏ : اول اینکه آیا می‏دانستی ؟ آیا می‏دانستی که باید تمیز بدهی ؟ مگر ممیز نبودی ؟ و سوال دوم اینکه آیا رفتی به دنبال اینکه بدانی ؟ آیا پرسیدی و اندیشیدی که تمیز چیست ؟
و چه رنج است آن زمان که تو تمایز را درک کردی و فهمیدی که باید تمیز بدهی و همچنان دست در هوا چرخاندی و آرام آرام عمق استخر بیشتر شد و تو دیگر اثری از خود نمی‏دیدی ، تو دیگر تو نبودی ، تو غرق شده بودی و این بار ، حتی توانی برای فریادِ از فردا به سوی پیروزی نداشتی ، تو دیگر بخشی از وجود گرداب شده بودی ...

پ.ن : بعضی دقایق زندگی بسیار شیرین اند ، و ای کاش که مطمئن بودی که واقعاً همه چیز را بر اساس نیت حسابرسی می‏کنند ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:22 صبح روز جمعه 88 مرداد 23


   1   2   3      >