سفارش تبلیغ
صبا ویژن
جایی همین نزدیکی - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

ماه رمضون داره تموم میشه یواش یواش و من هم . الحق دعای روز بیست و نهم به جائه که میگه «اَلهُمَ غَشِنی ...» من هنوز هم بهمون باور دوران دبستان معنی می‏کنم یعنی خدایا غش کردم دیگه ، اگرچه ساعت حدود دوازده ظهره اما برای من انرژی نزدیکی‏های افطار باقی مونده فقط ! درس و اینا رو هم که قربونش برم ، سیر نزولی خودش رو تا سقوط عالی طی کرده و رمقی نیست هنوز . 
امروز با یه سری از بچه‏ها - امیر‏حسین ، نسرین ، سعیده و علی‏لطفی - برای یه ماجرایی که شرحش توی سیب‏کال اومده ، رفتیم پایین‏شهر ، جاهایی که معمولاً نمی‏ریم .
صبح زودتر از معمول بیدار شدم ، شب قبل سردرد ِ سگی داشتم ، یعنی از اون مدلش که به حالت تهوع می‏افتی از شدت ضعف و درد ، قرارمون متروی شوش بود و جایی که باید می‏رفتیم همون حوالی . تا علی برسه ، یه چرخی همون دوروبر زدم به دنبال این دستگاه‏های خود پرداز که بالای شهر فراوون می‏بینی ، اما جالب اینکه بانک بود و همچین دستگاهی نداشت ، حتی جای اون روی دیواره‏ی بانک بود اما خالی ! از مغاره‏ی شیشه فروشی کناری پرسیدم چکار کنم و جواب داد که باید ماشین سوار بشم و برم میدان شوش و یا راه آهن ، انگار اونجا اصلاً همچین چیزی کاربرد خاصی نداشت ، شاید اهالی احتیاجی به نگه‏داری پول توی حساب نداشتند ، هرچه بوده یا خرج می‏شده یا بهمون شکل شب با خودشون می‏بردند خونه !
توی میدون شوش یه دستگاهی پیدا کردم که کاملاً خلوت بود ، احساس کردم برخلاف همیشه باید حواسم موقع گرفتن پول خیلی بیشتر جمع باشه ، طوری که نشمرده چپوندمش توی جیب‏ام .
در حین اینکه دنبال انجام همان ماجرای مزبور بودیم ، توی مسیر ، فکرهای‏ عجیبی به ذهنم می‏رسید ، مثلاً وقتی از بالای پل‏عابر‏پیاده رد می‏شدیم و بام همه‏ی خانه‏ها معلوم بود و چرا آنجا خانه‏ی سه طبقه نداشت و شاید من ندیدم ؟ و از بالا بافت کهنه و فقیر‏ی به چشم می‏خورد که شاید اگر عکس می‏گرفتم ، و افسوس که مثل همیشه این عکس رو در آلبوم شخصی ذهنم ثبت کردم ، بیننده اولین نکته‏ای که به ذهنش می‏رسید ، حلبی‏آباد بود ، و تو باید برایش کلی توضیح می‏دادی که اینجا همین نزدیکیست ، کافیه چند دقیقه بیشتر در مترو بمانی و سریع ایستگاه امام خمینی(ره) مثل مرغی از قفس آزاد شده ، فرار نکنی تا به شوش برسی ، جایی که حتی چهره ، نگاه و لبخند‏های مردم متفاوته ، و تو چقدر مردان بیکار را می‏بینی که بی‏هیچ دلیل یا هدف خاصی کنار خیابان چمباتمه زده‏اند و گذر زمان از دید آنها چگونه است ؟ و مغازه‏ها یا به قولی دُکان ، که کاملاً تفاوت داشت ، میوه‏فروشی‏ها و میوه‏هایش ، سلمونی‏ها و بقالی‏ها و چیزی به اسم سوپر مارکت اونجا ندیدم و جالبتر سیگار پینی بود که به قول علی پاکتی دویست تومن فروخته می‏شد .
روی پل عابر بعدی ، سعیده توقف کرد و مردی را دیدم که در حالتی عجیب ایستاده بود اول فکر کردم در حال قضای حاجته ، ولی حالت ایستادنش و اینکه از اون بالا بهم فهموند ماجرا یه مقدار متفاوته ، طرف در حال قضای حاجت دیگه‏ای بود ، تو روز روشن ، جایی هم قایم نشده بود ، خیلی راحت سرنگ رو به دستش فرو میکرد و روی پاهایش ورجه ورجه ، چند دقیقه بعد درحالیکه سوت می‏زد و خوشحال و خندان بود از ما دور شد ، و این اولی بود اما نه آخری ، در مسیر برگشت ، لای شمشاد‏های کنار خیابان و جاهای دیگه‏ای که ما فقط سرنگ‏های خالیشو دیدم ، همین داستان بود .
و حکایت آن چهار قلچماقی که در پارک پسر بچه‏ای رو دوره کردند تا باز به قول علی هم آزار مالی برسانند و هم آزار جنسی .
و یا باربرهایی که چقدر زیاد بودند و به شکلی عجیب گاری خودش رو با دودست می‏کشید و بر ترک موتوری نشسته بود و برفراز همه‏ی خنزر پنزر ها رفیقش کیف دنیا رو می‏کرد .
در راه برگشت همه چیز با سرعت زیادی از خاطرم گذشتند ، ولی بر دو ریل متفاوت ، از روی ریل اول شلواری با برند تامی می‏گذشت که پنجاه درصد تخفیف خورده بود و خریدش چقدر آدم رو قلقلک می‏داد ، بنزهای‏ سی‏ال‏اس آقازاده‏ها بود که مدتهاست اینقدر عادی شده ، چشمها‏رو میخکوب نمی‏کنه و خونه‏های درندشت الهیه و زعفرانیه ؛ و برروی ریل دوم بچه‏هایی جلوی کفش ملی میخکوب می‏شوند ، گاری‏های پر از بار عجیب و غریب و خیابان خواب‏هایی با یک پلاستیک خرمای خشک در کنار سر ...
نمی‏دونم شبها اونجا چطوریه ، اونا هم تا صبح مغازه‏های فست فودشون بازه و صدای قهقه‏ی دختر و پسر‏ها گوش فلک رو کر می‏کنه ؟ یا آخرهای شب ماشین‏هاشون رو برای نمایش توی خیابون میارن ؟ یا حتی ساعت ده شب ، کسی بیداره که روی بام خونشون از اعماق وجودش الله اکبر بگه ؟ یعنی چند طبقه بیشتر روی آپارتمانت اضافه کنی اینقدر به خدا نزدیک می‏شی یا خدا فقط جاهای خوش آب و هوا رو دوست داره ؟
آرام آرام که مترو بالا می‏آمد چهره‏ها تغییر می‏کرد ، شاید همان آدمها بودند ، ولی دردشان کم کم زیر پوست شهر مخفی می‏شد ، حتی خنک کننده‏ی مترو سخاوتمندتر شده بود ...

پ.ن : توی ایستگاه مترو ، اون لحظه‏ای که قطار وارد ایستگاه می‏شه ، بدو برو جلو وایسا وسعی کن آدمهای‏ اون‏تو رو که با سرعت از جلوت رد میشن رو ببینی ، زندگی همینجوریه ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:27 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 22