سفارش تبلیغ
صبا ویژن
امشب - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

خدای ِ من
امشب می روم کنار ِ ساحل ِ دریا
تا خوابت را ببینم
که باهم ،
پاهای ِ خیسمان را
در موج ها گم کرده ایم
و تا صبح
تمام ِ ساحل را شنا می کنیم
 خدای ِ من
امشب
دستهایم می لرزند
پاهایم می لرزندُ
من در گرمای ِ تنم می سوزم
و به آن شبی که قولش را دادی فکر می کنم
همان شبی که
در تاریکی ِ شبانه ام
ماه بر من می تابد و من
برای ِ چشمان ِ بی نگاهم
لالایی ِ فرشتگان رامی خوانم
همان شبی که
ماه  با مهربانی گونه ی ِ خیسِ سمت ِ چپم را می بوسد
تا کمی آرام گیرم
و همان بوسه – لکه ِ تاریک و کوچک ِ گونه ی ِ چپم – می شود یادگاری ِ آن شب
خدای ِ من
امشب
می خواهم از بلند ترین بام ِ خانه ها ،
پنهانی به آسمانت بیایم
تا ببینمت
صدایت کنم
و بگویم که
دوستت دارم، دلم برایت تنگ شده ،یک شب اگر  به پیشمان بیایی  یا که ما به پیشت بیاییم، حال ِ همه یمان خوب می شود، دوستت دارم . . .
 .
خدای ِ من
 امشب شاید صدایم کنی و بگویی که حرف هایم را شنیده ای
 .

ن . خرّمی
پاییز 86 - تهران 

امشب



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 24