سفارش تبلیغ
صبا ویژن
رویای خیس ( خ ) - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

می‏خواستیم جایی بریم ، منتظر بودم ، « ساناز » کمی دورتر ایستاده بود و من کنار مامان بودم و به قفسه‏ی خوراکی‏ها‏ی مغازه نگاه می‏کردم و مثل باباهایی که جلوی مغازه‏ها میخکوب می‏شوند تا برای دخترشون خرید کنند و نمی‏تونند راحت تصمیم بگیرند ، شده بودم و آخر به « ساناز » گفتم بیاد و خودش تصمیم بگیره برای اردویی که می‏خواد بره چی دوست داره ، به مامان معرفی کردم‏ ، گفتم دخترمه ، مامان سلام علیک و خوش و بشی کرد و رفت خونه و ما هم .

روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم ، به کنار دستم نگاه کردم و « رخشان » و « آمستریس » رو دیدم و روی صندلی جلو « کاظم » نشسته بود و من فقط صداش رو میشنیدم و گویا کلاه زمستونی سرش گذاشته بود و « حمید زارع » رانندگی می‏کرد و مثل بعضی موقع ها بی‏ربط به هم می‏بافت و من با وسیله‏ای که خیلی شبیه پاکت‏پی‏سی بود ، سعی می‏کردم با یوزر « حمید زارع » تو ف ی س‏ ب و ک لاگین کنم و ازش پسووردش رو می‏پرسیدم و روی اینکه بنانکوکی رو یادم نره خیلی تاکید داشتم و نمی‏دونم چرا اینقدر گیر داده بودم که با اون بیام بالا . سعی می‏کردم یقه‏ی کاپشن‏ام رو بدم بالا ( کاپشنی که سالها پیش می‏پوشیدم و خیلی دوستش داشتم اما الان فکر کنم به عناصر اولیه‏اش تجزیه شده ) تا شناخته نشم ، خیابونها جایی شبیه تقاطع آصف و ساسان بود و نبود ، جایی پارک کردیم و حس کردم تعدادمون بیشتر شده ، گویا « مهدی » هم بود و « پیروز » یک بند داشت حرف می‏زد و شاید بازهم فکر نمی‏کرد و من حواسم بهش نبود و یک‏دفعه حس کردم صدای مردم معترض از دور میاد و اینقدر عصبانی‏اند که اگه ماشین اینجا بمونه حتماً خواهد سوخت ولی هرچه « پیروز » رو صدا زدم به حرفش ادامه داد تا جایی که حرصم گرفت و برای اینکه بفهمه با دست زدم توی دهنش ، ولی انگار خیلی محکم زدم و برق از سه فازش پرید و درصدد انتقام بر‏اومد و من هم از طرفی می‏خواستم عذرخواهی و دلجویی ازش کنم و جوری به خود بیارمش که در خطریم ، در آخر مجبور شدم خودم پشت فرمان ماشین بشینم که دیگر حالا تبدیل شده بود به اون پیکان زرد مدل پنجاه و هفت زمان کودکی که من حتی یک بار هم سنم قد نداد که باهاش رانندگی کنم و دیگر هرگز ندیدمش ، با همون فرمون نازک و سفت سعی داشتم از شلوغی ها فرار کنم و هر چقدر می‏راندم با دیوار گوشتی برخورد می‏کردم که سعی می‏کردند به نحوی خیس ام کنند و حالا با یک کاسه آب یا حتی با شلنگ هایی که معلوم نبود به کجا وصله ، و من سعی داشتم شیشه‏های ماشین رو ببرم بالا تا خیس نشم و به شکلی سینمایی رانندگی می‏کردم !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:10 عصر روز شنبه 88 مرداد 10