سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تکیه بر باد (خ) - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !
خواب می دیدم باید جایی برسونم خودم رو ، «سالار» داشت می رفت اونجا ، ولی «مجید» نشسته بود و سیستم Security رو پیاده می کرد . من باید help اش رو می نوشتم. کارم تموم شد سعی کردم به اون سمت بروم ، ولی انگار قدرت پرواز داشتم ، ولی باد شدیداً می اومد ، من رو عقب و عقب تر می برد ، به سمت خرابه ها و حلبی آباد در ارتفاعات کوه ها ، اونقدر که تو آت آشغال ها فرود اومدم . یه عده گروه کوه نورد به اون سمت اومدن ، من خودم رو سریع از اونجا دور کردم ، مثل شنای قورباغه پرواز کردم ، و به سمت محل قرار رفتم ، انگار مهمونی آخر سال شرکت بود . از صدای «مجید سبحانی» بچه ها رو پیدا کردم ، ولی دیدم خیلی پخش و پلا و آدم های بی ربط به شرکت هم اونجا اند ، من میز ها رو سریع رد می کردم تا رسیدم به «ممقانی» . چهره اش مثل اون روزهای دوران راهنمایی بود ، قدیمی ترین دوست صمیمی من ، احساس کردم از زانوش خون می چکه و به شدت ورم کرده بود ، من احساس کردم این زخم قدیمیه و برای من آشنا ، هیچ کاری نمی تونستم بکنم ، از شدت درد گریه اش گرفته بود و اشک می ریخت ، بغلش کردم و گریه کردم در حالیکه یاد این جمله بودم که دوست واقعی تو اونیه که توی مشکلاتت باهات اشک می ریزه .
از خواب پریدم و بهش sms دادم . . .


نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:2 صبح روز جمعه 89 اردیبهشت 17