چند دقیقه هست که امروز ، دیروز شده
دیروزی بسیار سریع و پر از اتفاق ، چهار ساعت خواب و هفت ساعت کار و شش ساعت پیاده روی ، بقیش رو هم یا توی مسیر یا منتظر ، ولی همش رو تو فکر و خیال و تصمیم گیری
جو شرکت هر روز بهتر و بهتر میشه ، امروز که رفتم از دیدن کار آموز جدید پر درآوردم ، کسی که خیلی سعی کردم بیاد ، کار آموزی که از خیلی از کار بلد ها من جمله خودم ، آزموده تره و خیلی دوستش دارم .
زمانی که باهام از پروژه جدید صحبت و سکوی پرتاب خالی رو برای چندمین بار بهم تعارف کردند و جواب من ، مثل همیشه ، یکدنده و لجوج ، بر تصمیم قبلی بود ؛ فقط امیدوارم که پشیمون نشم هیچ وقت .
و دوست مهربونی که بی چشمداشت ، اون چیزی که مثل کیمیا شده ، کمکم کرد برای تصمیم گیری بعدی تا عصری میدان ولیعصر رو گز کنم و روی دایره ای تکراری که من رو به 4-5 سال قبل برد و آه واقعی بکشم به یاد همه ی آنچه هنوز بیزار ام ، خفقان زندانی به نام مدرسه .
دستهای پر از بروشور ، چهره های رنگارنگ و جذاب آیا ؟ و همچنان فکر و تصمیم و فکر ، و همه ی آنچه در این سطور جایی ندارند ، باشد که انباشته شوند در کنار باقی ناگفته های نگفتنی ، در یک دفتر دویست برگ با جلد سرمه ای ...
پ.ن : در راه خونه ، کوچه پایینی کسی فوت کرده بود ، صدای روزه بلند بود و وقتی وارد کوجه خودمون شدم ، متوجه صدای چشن و پایکوبی شاید از یک تولد ، یک تناقض ابدی !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:41 صبح روز جمعه 88 فروردین 28

چند روزه بارون میاد ، خیلی
دو سه روزه صبح که بیدار میشم واسه رفتن به دانشگاه ، وقتی میبینم داره بارون میاد ، دوباره میرم میخوابم ، شاید دوست ندارم خیس بشم و یا ذره ای سرد ام بشه ، مگه از بارون بدم میاد ؟ برا همینه دو سه روزه دانشگاه نرفتم با اینکه کلاس داشتم .
بدم نمیاد ، ولی انگار روم تاثیر میذاره ، وقتی میبینم که آسمون هم اینقدر دلش گرفته که بغضش ترکیده ، روم نمیشه اشک هاشو ببینم ، اینقدر صبر می کنم تا دلش آروم بشه و گریه اش بند بیاد .
راستی مگه آسمون هم تنهاست ؟ شاید دلش واسه زمین تنگ میشه و اونقدر گریه می کنه که همه پهنای صورت زمین ، خیس خیس میشه .
زیر بارون خود به خود یه فلاش بک زدم ، به اون روزی که سالها پیش ، اونقدر دور که هنوز مدرسه نمی رفتم ، یه دفعه بارون گرفت ، تی شرت ترتلزی تنم بود ، یه رنگ سبز خاصی داشت ، پدر دستم رو گرفت ، دوید و سوار ماشینم کرد شاید دوست نداشت سرما بخورم شاید هم نمی خواست به اون زودی معنی اینها رو بفهمم !
پ.ن : یه فامیلی داشتیم خیلی شوخ و دوست داشتنی بود ، یک سال پیش فوت کرد ، تکه کلام خاصی داشت که همیشه وقتی همه دور هم بودند و خوش می گذشت به کار میبرد ، همونو روی سنگ مزارش هم نوشتند : خدا این روزا رو از ما نگیره... .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:35 صبح روز سه شنبه 88 فروردین 25

امشب اتفاقی یه هو آسمون رو نگاه کردم و ستاره ها رو دیدم .
اینو همه شنیدند که هر کسی تو آسمون یه ستاره داره ، این یه طرف ؛
از طرف دیگه اینکه هر کسی خودش احساسات و مشکلات و تصمیمات خودشو داره ؛
اگه یه موقع برای راحتی خودت ، خواستی ستاره ات رو وسعت بدی تا جایی که ستاره ی یکی دیگه رو بگیری ، باید انتظار مقاومت سختی ازش داشته باشی ، اگر هم اینقدر دوستت داشته باشه که ستاره اش رو با تو تقسیم کنه ، انصاف نیست یه روزی بی هیچ دلیلی ول کنی و واسه خودت بری و یادت بره روزی روزگاری ...
فکر نکنم عقل و مرام اینو قبول کنند ، وارد شدن به یه ستاره ، کلی مسئولیت اضافه می کنه ، فقط اگه یه روز دیدی این عرضه رو داری ، بدون زور و با دعوت ستاره ها رو شریک بشو .
یاد یه قطعه از شعر دوستی افتادم که خیلی هم عزیزه :
.
نمی دانم
و کاش که هیچ وقت
اما هیچ وقت در پس دیوار کسی را نجویی
آنجا را عمق ژرفای تنهایان می خوانند
پ.ن 1 : خیلی سال پیش ، از سر اجبار ، یه مسیری رو رفتم ، خیلی واسم طولانی و سخت بود ، الان سالهاست همون مسیر رو ، روزی 2 بار می رم .
پ.ن 2 : آدمها عادت می کنند ، آدمها یاد می گیرند که باید عادت کنند.
پ.ن 3 : حتی تنهایی هم می تونه تبدیل به عادت بشه .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:24 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 23

خیلی فکر ها تو ذهنم غوطه وره ولی پیاده سازیش سخته ، نقطه ی شروع رو پیدا کردن خودش یه هنره و انصافا سخت هم هست
این روزا که بعد از مدتها وقتم خیلی بازه ، بیشتر فکر می کنم ، به فلسفه زندگی ، به دوست داشتن و به رابطه ی بین انسانها ( چه حرفهای قلمبه ای )
به جوابی نمی رسم ، اینقدر مسئله بزرگه و پیچیده واسم که نمی تونم تفکیک کنم ، عادت دارم تحلیل کنم همه چیز رو ، بعد خیلی دقیق به جزئیات بپردازم
یه چیز جالب به ذهنم رسید الان ، برای وضعیت فعلیم ، یه تقابل رخ داده ، بین عقلم و دلم ، که هیچ کدوم آنقدر قدرت نداره بر دیگر پیروز بشه ، حالا خودم طرفدار کدومم ؟ اینم نمی دونم ، شاید بیشتر باید بخونم ، ببینم و بشنوم ...
دو سالی بود این مسائل رو خفه کرده بودم ، چون اصلا فرصتی برای پرداختن بهشون نبود ، ولی الان ...
ز دست دیده و دل هر دو فریاد / که هرچه دیده بیند دل کند یاد
پ.ن : از هرگونه مطلب اعم از کتاب ، فیلم و ... در باب فلسفه و عرفان به شدت استقبال می شود
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:42 عصر روز جمعه 88 فروردین 21

یه چیزی رو می دونستی ؟
کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی. پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی و پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی
واست اتفاق افتاده ؟ برا من آره ، بعدش می شینم تازه فکر می کنم که چه می کردم بهتر بود و کلی برنامه ریزی می کنم ، اما دفعه ی بعدی همچین اتفاق می افته که انتظارشو نداری ، همش یادت میره ، بازم آروم نمیشی
قبول داری آدمای مهربون خیلی خیلی دوس داشتنی تر اند ؟ بعضی عمل ها هست که تو می بینی و تا آخر عمر فراموش نمی کنی و باعث میشه طرف رو همیشه دوس داشته باشی
پ.ن : این روزها مهربونی کم شده و دوس داشتن نایاب !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:30 صبح روز چهارشنبه 88 فروردین 19

به نام پروردگار عشق
در سایه روشن خیال
آن زمان که نمانده برای افکارم مجال
به هر سو دست می زایم
به امید امانی روی این پر و بال
از تو دورم ، دور
مدتهاست می کنم تنها از این جاده عبور
وفریادم که خشکیده در گلو
وای از آن لحظه که بشکست این غرور
تلخی احساس سرگردانی
ای کاش می فهمیدم تو به هیچ کس نمی مانی
چه عبث می پیمایم این مسیر
تا آرام گیرد همه بی قراری ها به دامانی
گوش به زنگ بیداری
گویا می دهم نوبه نو به خود آزاری
که در این دایره ی بی معنی
دیگر به چشمم همه هستند تکراری
14 فروردین ماه 1388 - تهران

نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:0 عصر روز جمعه 88 فروردین 14

به نام پروردگار قلم
مدتها بود به ناگفته ها فکر می کردم ولی همت و میلی نبود که ناگفته ها بازهم گفته نشوند،اما ...
... و سرانجام کویر !
آن هنگام که با سرعت از آدمیان فاصله می گرفتم و روبه افقی که برایم بی انتها بود می دویدم ، آرام آرام کویر مرا مجذوب خود کرد و در خود فرو برد ، تا جایی که اعتماد کردم و خودم را به او سپردم تا این بار صدای بال پرنده ی خیال من سکوت کویر را بشکند و به کویریان بپیوندم !
میل به صعود مرا اسیر خود کرده بود ، باید کل کویر را از آن خودم می کردم ، پس بال زدم ، بالا ، بالاتر و بازهم بالاتر ، اما هربار ، بر بلندای هر کلوتی در کویر ، ارتفاع دیگری می یافتم که بلندای خیال کس دیگری را قبل از من گوشزد می کرد و هر آنچه سعی کردم خودم را شریک بدانم ، سخت و خشن ، مانع ام می شدند که گویی تو هنوز به آن درجه از ارتفاع برای پرواز نرسیدی و من از پایین ، به آن کلوت بلند ، که جای پایی برای من نداشت که آنرا فتح کنم می نگریستم و پایین گویی اقیانوسی بود در نگاه اول که خیال تمامی آدمیان در آن جاری بود و تو ، با پرواز ، با اوج ، پرنده ی خود را بیشتر آسمانی می کردی
و آنچه که بر زمین کویر به جای نمانده بود و سرشار از فنا، و تو به دنبال جای پایی که قدم به قدم او گذاری، و کویر بی رحمانه ترا به خودت وا می گذارد؛ باشد که در جستجوی نشانه ها به آسمان بنگری

نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:31 صبح روز جمعه 88 فروردین 14
