سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنهایی - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

فردا امتحان دارم ، فردا که نه 12 ساعت دیگه ، مثل همیشه ظاهرا بی خیال ام ولی واقعیتش اینجور نیست ، نزدیک که میشم به امتحان همیشه ، فکر ام پرواز میکنه به همه جا ، همه چیزهای زیاد و کم ارزشی که شاید تو وقت معمولی هرگز به ذهنم خطور نکنه ، حالا هم نوشتنم گرفته .
از صبح که با مترو رفتم دانشگاه __ و سعی کردم خیلی زودتر برم از آنچه که باید ، تا ببینم بعضی از دوستام رو ، هر چند که نشد و حیف ، و چرا مترو ؟ برخلاف همه ی این سالها که از مترو متنفر بودم یه تعلق خاصی نسبت بهش پیدا کردم ، به اون جایی که معمولا میشینم ، واگن زیر ساعت ، طبقه ی پایین ، هر چقدر خلوت تر بهتر ، و با تاکسی تا کرج نمیرم که توی کرج شلوغ چرخ نخورم که تاکسی های مترو هم از خیابونهای خلوت و پرت میرند ، انگار میدونند من دیگه دوست ندارم __ و نتونستم با قیصر امین پور ارتباط برقرار کنم و فریدون مشیری شروع کردم و شعر فوق العاده ای که منو به رویا برد ، از یک شبی ، شاید مثل امشب ، مشیری تا سحر بیدار بوده و از عشق نوشته ، یه عشق حقیقی ، خیلی خوب برام جا افتاد ، و به یاد حرفهای دوست عزیزم افتادم ، و اینکه اون زمان حسش رو نمی فهمیدم و به حساب دلخوریش از محیط می گذاشتم همیشه ، اینکه به دنبال جای خلوتی بود ، که شاید مثل مشیری بتونه راحت فکر کنه ، اشک بریزه و سطور دفتر رو سیاه کنه ، اونجوری که خودش دوست داره ، نه مثل من ، با علم به اینکه روزی کسی قراره بخونه ، تحت یه سری چارچوب ها .
و من هم احساس شدم با او ، به کویری فکر کردم پر از تنهایی و راز و نیاز با معشوق ، و اینکه در این محیط انگار اصلا امکان پذیر نیست ، آنقدر گرفتاری ها برای خودم درست کردم که اصلا ارزشی ندارند و چه حسرتی از اینکه این احساسات غنی از صبح تا الان اینقدر ماند که کهنه شوند و ای کاش همان موقع میشد بنویسم ، ترو تازه و واقعی ... .

پ.ن : معنی پارانوید رو از دوستم پرسیدم ، هرچقدر توضیح داد برام جا نیفتاد ، تا بعدا از استاد زبان بپرسم و بهتر متوجه شم و اینکه گفت توی این جامعه با این شرایطی که هستیم ، چیز عجیب و غریبی نیست که پارانوید داشته باشی ، دوست ندارم اینجور باشه ، ولی راست می گفت !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:41 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 7


چند روزه بارون میاد ، خیلی
دو سه روزه صبح که بیدار میشم واسه رفتن به دانشگاه ، وقتی میبینم داره بارون میاد ، دوباره میرم میخوابم ، شاید دوست ندارم خیس بشم و یا ذره ای سرد ام بشه ، مگه از بارون بدم میاد ؟ برا همینه دو سه روزه دانشگاه نرفتم با اینکه کلاس داشتم .
بدم نمیاد ، ولی انگار روم تاثیر میذاره ، وقتی میبینم که آسمون هم اینقدر دلش گرفته که بغضش ترکیده ، روم نمیشه اشک هاشو ببینم ، اینقدر صبر می کنم تا دلش آروم بشه و گریه اش بند بیاد .
راستی مگه آسمون هم تنهاست ؟ شاید دلش واسه زمین تنگ میشه و اونقدر گریه می کنه که همه پهنای صورت زمین ، خیس خیس میشه .
زیر بارون خود به خود یه فلاش بک زدم ، به اون روزی که سالها پیش ، اونقدر دور که هنوز مدرسه نمی رفتم ، یه دفعه بارون گرفت ، تی شرت ترتلزی تنم بود ، یه رنگ سبز خاصی داشت ، پدر دستم رو گرفت ، دوید و سوار ماشینم کرد شاید دوست نداشت سرما بخورم شاید هم نمی خواست به اون زودی معنی اینها رو بفهمم !

پ.ن : یه فامیلی داشتیم خیلی شوخ و دوست داشتنی بود ، یک سال پیش فوت کرد ، تکه کلام خاصی داشت که همیشه وقتی همه دور هم بودند و خوش می گذشت به کار میبرد ، همونو روی سنگ مزارش هم نوشتند : خدا این روزا رو از ما نگیره... .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:35 صبح روز سه شنبه 88 فروردین 25


امشب اتفاقی یه هو آسمون رو نگاه کردم و ستاره ها رو دیدم .
اینو همه شنیدند که هر کسی تو آسمون یه ستاره داره ، این یه طرف ؛
از طرف دیگه اینکه هر کسی خودش احساسات و مشکلات و تصمیمات خودشو داره ؛
اگه یه موقع برای راحتی خودت ، خواستی ستاره ات رو وسعت بدی تا جایی که ستاره ی یکی دیگه رو بگیری ، باید انتظار مقاومت سختی ازش داشته باشی ، اگر هم اینقدر دوستت داشته باشه که ستاره اش رو با تو تقسیم کنه ، انصاف نیست یه روزی بی هیچ دلیلی ول کنی و واسه خودت بری و یادت بره روزی روزگاری ...
فکر نکنم عقل و مرام اینو قبول کنند ، وارد شدن به یه ستاره ، کلی مسئولیت اضافه می کنه ، فقط اگه یه روز دیدی این عرضه رو داری ، بدون زور و با دعوت ستاره ها رو شریک بشو .
یاد یه قطعه از شعر دوستی افتادم که خیلی هم عزیزه :
.
نمی دانم
و کاش که هیچ وقت
اما هیچ وقت در پس دیوار کسی را نجویی
آنجا را عمق ژرفای تنهایان می خوانند

پ.ن 1 : خیلی سال پیش ، از سر اجبار ، یه مسیری رو رفتم ، خیلی واسم طولانی و سخت بود ، الان سالهاست همون مسیر رو ،  روزی 2 بار می رم .
پ.ن 2 : آدمها عادت می کنند ، آدمها یاد می گیرند که باید عادت کنند.
پ.ن 3 : حتی تنهایی هم می تونه تبدیل به عادت بشه .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:24 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 23