سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تناقض - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

چند دقیقه هست که امروز ، دیروز شده
دیروزی بسیار سریع و پر از اتفاق ، چهار ساعت خواب و هفت ساعت کار و شش ساعت پیاده روی ، بقیش رو هم یا توی مسیر یا منتظر ، ولی همش رو تو فکر و خیال و تصمیم گیری
جو شرکت هر روز بهتر و بهتر میشه ، امروز که رفتم از دیدن کار آموز جدید پر درآوردم ، کسی که خیلی سعی کردم بیاد ، کار آموزی که از خیلی از کار بلد ها من جمله خودم ، آزموده تره و خیلی دوستش دارم .
زمانی که باهام از پروژه جدید صحبت و سکوی پرتاب خالی رو برای چندمین بار بهم تعارف کردند و جواب من ، مثل همیشه ، یکدنده و لجوج ، بر تصمیم قبلی بود ؛ فقط امیدوارم که پشیمون نشم هیچ وقت .
و دوست مهربونی که بی چشمداشت ، اون چیزی که مثل کیمیا شده ، کمکم کرد برای تصمیم گیری بعدی تا عصری میدان ولیعصر رو گز کنم و روی دایره ای تکراری که من رو به 4-5 سال قبل برد و آه واقعی بکشم به یاد همه ی آنچه هنوز بیزار ام ، خفقان زندانی به نام مدرسه .
دستهای پر از بروشور ، چهره های رنگارنگ و جذاب آیا ؟ و همچنان فکر و تصمیم و فکر ، و همه ی آنچه در این سطور جایی ندارند ، باشد که انباشته شوند در کنار باقی ناگفته های نگفتنی ، در یک دفتر دویست برگ با جلد سرمه ای ...

پ.ن : در راه خونه ، کوچه پایینی کسی فوت کرده بود ، صدای روزه بلند بود و وقتی وارد کوجه خودمون شدم ، متوجه صدای چشن و پایکوبی شاید از یک تولد ، یک تناقض ابدی !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:41 صبح روز جمعه 88 فروردین 28