سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آسمان - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

چند روزه بارون میاد ، خیلی
دو سه روزه صبح که بیدار میشم واسه رفتن به دانشگاه ، وقتی میبینم داره بارون میاد ، دوباره میرم میخوابم ، شاید دوست ندارم خیس بشم و یا ذره ای سرد ام بشه ، مگه از بارون بدم میاد ؟ برا همینه دو سه روزه دانشگاه نرفتم با اینکه کلاس داشتم .
بدم نمیاد ، ولی انگار روم تاثیر میذاره ، وقتی میبینم که آسمون هم اینقدر دلش گرفته که بغضش ترکیده ، روم نمیشه اشک هاشو ببینم ، اینقدر صبر می کنم تا دلش آروم بشه و گریه اش بند بیاد .
راستی مگه آسمون هم تنهاست ؟ شاید دلش واسه زمین تنگ میشه و اونقدر گریه می کنه که همه پهنای صورت زمین ، خیس خیس میشه .
زیر بارون خود به خود یه فلاش بک زدم ، به اون روزی که سالها پیش ، اونقدر دور که هنوز مدرسه نمی رفتم ، یه دفعه بارون گرفت ، تی شرت ترتلزی تنم بود ، یه رنگ سبز خاصی داشت ، پدر دستم رو گرفت ، دوید و سوار ماشینم کرد شاید دوست نداشت سرما بخورم شاید هم نمی خواست به اون زودی معنی اینها رو بفهمم !

پ.ن : یه فامیلی داشتیم خیلی شوخ و دوست داشتنی بود ، یک سال پیش فوت کرد ، تکه کلام خاصی داشت که همیشه وقتی همه دور هم بودند و خوش می گذشت به کار میبرد ، همونو روی سنگ مزارش هم نوشتند : خدا این روزا رو از ما نگیره... .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:35 صبح روز سه شنبه 88 فروردین 25


امشب اتفاقی یه هو آسمون رو نگاه کردم و ستاره ها رو دیدم .
اینو همه شنیدند که هر کسی تو آسمون یه ستاره داره ، این یه طرف ؛
از طرف دیگه اینکه هر کسی خودش احساسات و مشکلات و تصمیمات خودشو داره ؛
اگه یه موقع برای راحتی خودت ، خواستی ستاره ات رو وسعت بدی تا جایی که ستاره ی یکی دیگه رو بگیری ، باید انتظار مقاومت سختی ازش داشته باشی ، اگر هم اینقدر دوستت داشته باشه که ستاره اش رو با تو تقسیم کنه ، انصاف نیست یه روزی بی هیچ دلیلی ول کنی و واسه خودت بری و یادت بره روزی روزگاری ...
فکر نکنم عقل و مرام اینو قبول کنند ، وارد شدن به یه ستاره ، کلی مسئولیت اضافه می کنه ، فقط اگه یه روز دیدی این عرضه رو داری ، بدون زور و با دعوت ستاره ها رو شریک بشو .
یاد یه قطعه از شعر دوستی افتادم که خیلی هم عزیزه :
.
نمی دانم
و کاش که هیچ وقت
اما هیچ وقت در پس دیوار کسی را نجویی
آنجا را عمق ژرفای تنهایان می خوانند

پ.ن 1 : خیلی سال پیش ، از سر اجبار ، یه مسیری رو رفتم ، خیلی واسم طولانی و سخت بود ، الان سالهاست همون مسیر رو ،  روزی 2 بار می رم .
پ.ن 2 : آدمها عادت می کنند ، آدمها یاد می گیرند که باید عادت کنند.
پ.ن 3 : حتی تنهایی هم می تونه تبدیل به عادت بشه .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:24 صبح روز یکشنبه 88 فروردین 23


به نام پروردگار قلم

مدتها بود به ناگفته ها فکر می کردم ولی همت و میلی نبود که ناگفته ها بازهم گفته نشوند،اما ...
... و سرانجام کویر !
آن هنگام که با سرعت از آدمیان فاصله می گرفتم و روبه افقی که برایم بی انتها بود می دویدم ، آرام آرام کویر مرا مجذوب خود کرد و در خود فرو برد ، تا جایی که اعتماد کردم و خودم را به او سپردم تا این بار صدای بال پرنده ی خیال من سکوت کویر را بشکند و به کویریان بپیوندم !
میل به صعود مرا اسیر خود کرده بود ، باید کل کویر را از آن خودم می کردم ، پس بال زدم ، بالا ، بالاتر و بازهم بالاتر ، اما هربار ، بر بلندای هر کلوتی در کویر ، ارتفاع دیگری می یافتم که بلندای خیال کس دیگری را قبل از من گوشزد می کرد و هر آنچه سعی کردم خودم را شریک بدانم ، سخت و خشن ، مانع ام می شدند که گویی تو هنوز به آن درجه از ارتفاع برای پرواز نرسیدی و من از پایین ، به آن کلوت بلند ، که جای پایی برای من نداشت که آنرا فتح کنم می نگریستم و پایین گویی اقیانوسی بود در نگاه اول که خیال تمامی آدمیان در آن جاری بود و تو ، با پرواز ، با اوج ، پرنده ی خود را بیشتر آسمانی می کردی
و آنچه که بر زمین کویر به جای نمانده بود و سرشار از فنا، و تو به دنبال جای پایی که قدم به قدم او گذاری، و کویر بی رحمانه ترا به خودت وا می گذارد؛ باشد که در جستجوی نشانه ها به آسمان بنگری

کویر



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:31 صبح روز جمعه 88 فروردین 14