![](http://persianweblog.ir/ps/temp/peace/pics/post-top.jpg)
ماه رمضون داره تموم میشه یواش یواش و من هم . الحق دعای روز بیست و نهم به جائه که میگه «اَلهُمَ غَشِنی ...» من هنوز هم بهمون باور دوران دبستان معنی میکنم یعنی خدایا غش کردم دیگه ، اگرچه ساعت حدود دوازده ظهره اما برای من انرژی نزدیکیهای افطار باقی مونده فقط ! درس و اینا رو هم که قربونش برم ، سیر نزولی خودش رو تا سقوط عالی طی کرده و رمقی نیست هنوز .
امروز با یه سری از بچهها - امیرحسین ، نسرین ، سعیده و علیلطفی - برای یه ماجرایی که شرحش توی سیبکال اومده ، رفتیم پایینشهر ، جاهایی که معمولاً نمیریم .
صبح زودتر از معمول بیدار شدم ، شب قبل سردرد ِ سگی داشتم ، یعنی از اون مدلش که به حالت تهوع میافتی از شدت ضعف و درد ، قرارمون متروی شوش بود و جایی که باید میرفتیم همون حوالی . تا علی برسه ، یه چرخی همون دوروبر زدم به دنبال این دستگاههای خود پرداز که بالای شهر فراوون میبینی ، اما جالب اینکه بانک بود و همچین دستگاهی نداشت ، حتی جای اون روی دیوارهی بانک بود اما خالی ! از مغارهی شیشه فروشی کناری پرسیدم چکار کنم و جواب داد که باید ماشین سوار بشم و برم میدان شوش و یا راه آهن ، انگار اونجا اصلاً همچین چیزی کاربرد خاصی نداشت ، شاید اهالی احتیاجی به نگهداری پول توی حساب نداشتند ، هرچه بوده یا خرج میشده یا بهمون شکل شب با خودشون میبردند خونه !
توی میدون شوش یه دستگاهی پیدا کردم که کاملاً خلوت بود ، احساس کردم برخلاف همیشه باید حواسم موقع گرفتن پول خیلی بیشتر جمع باشه ، طوری که نشمرده چپوندمش توی جیبام .
در حین اینکه دنبال انجام همان ماجرای مزبور بودیم ، توی مسیر ، فکرهای عجیبی به ذهنم میرسید ، مثلاً وقتی از بالای پلعابرپیاده رد میشدیم و بام همهی خانهها معلوم بود و چرا آنجا خانهی سه طبقه نداشت و شاید من ندیدم ؟ و از بالا بافت کهنه و فقیری به چشم میخورد که شاید اگر عکس میگرفتم ، و افسوس که مثل همیشه این عکس رو در آلبوم شخصی ذهنم ثبت کردم ، بیننده اولین نکتهای که به ذهنش میرسید ، حلبیآباد بود ، و تو باید برایش کلی توضیح میدادی که اینجا همین نزدیکیست ، کافیه چند دقیقه بیشتر در مترو بمانی و سریع ایستگاه امام خمینی(ره) مثل مرغی از قفس آزاد شده ، فرار نکنی تا به شوش برسی ، جایی که حتی چهره ، نگاه و لبخندهای مردم متفاوته ، و تو چقدر مردان بیکار را میبینی که بیهیچ دلیل یا هدف خاصی کنار خیابان چمباتمه زدهاند و گذر زمان از دید آنها چگونه است ؟ و مغازهها یا به قولی دُکان ، که کاملاً تفاوت داشت ، میوهفروشیها و میوههایش ، سلمونیها و بقالیها و چیزی به اسم سوپر مارکت اونجا ندیدم و جالبتر سیگار پینی بود که به قول علی پاکتی دویست تومن فروخته میشد .
روی پل عابر بعدی ، سعیده توقف کرد و مردی را دیدم که در حالتی عجیب ایستاده بود اول فکر کردم در حال قضای حاجته ، ولی حالت ایستادنش و اینکه از اون بالا بهم فهموند ماجرا یه مقدار متفاوته ، طرف در حال قضای حاجت دیگهای بود ، تو روز روشن ، جایی هم قایم نشده بود ، خیلی راحت سرنگ رو به دستش فرو میکرد و روی پاهایش ورجه ورجه ، چند دقیقه بعد درحالیکه سوت میزد و خوشحال و خندان بود از ما دور شد ، و این اولی بود اما نه آخری ، در مسیر برگشت ، لای شمشادهای کنار خیابان و جاهای دیگهای که ما فقط سرنگهای خالیشو دیدم ، همین داستان بود .
و حکایت آن چهار قلچماقی که در پارک پسر بچهای رو دوره کردند تا باز به قول علی هم آزار مالی برسانند و هم آزار جنسی .
و یا باربرهایی که چقدر زیاد بودند و به شکلی عجیب گاری خودش رو با دودست میکشید و بر ترک موتوری نشسته بود و برفراز همهی خنزر پنزر ها رفیقش کیف دنیا رو میکرد .
در راه برگشت همه چیز با سرعت زیادی از خاطرم گذشتند ، ولی بر دو ریل متفاوت ، از روی ریل اول شلواری با برند تامی میگذشت که پنجاه درصد تخفیف خورده بود و خریدش چقدر آدم رو قلقلک میداد ، بنزهای سیالاس آقازادهها بود که مدتهاست اینقدر عادی شده ، چشمهارو میخکوب نمیکنه و خونههای درندشت الهیه و زعفرانیه ؛ و برروی ریل دوم بچههایی جلوی کفش ملی میخکوب میشوند ، گاریهای پر از بار عجیب و غریب و خیابان خوابهایی با یک پلاستیک خرمای خشک در کنار سر ...
نمیدونم شبها اونجا چطوریه ، اونا هم تا صبح مغازههای فست فودشون بازه و صدای قهقهی دختر و پسرها گوش فلک رو کر میکنه ؟ یا آخرهای شب ماشینهاشون رو برای نمایش توی خیابون میارن ؟ یا حتی ساعت ده شب ، کسی بیداره که روی بام خونشون از اعماق وجودش الله اکبر بگه ؟ یعنی چند طبقه بیشتر روی آپارتمانت اضافه کنی اینقدر به خدا نزدیک میشی یا خدا فقط جاهای خوش آب و هوا رو دوست داره ؟
آرام آرام که مترو بالا میآمد چهرهها تغییر میکرد ، شاید همان آدمها بودند ، ولی دردشان کم کم زیر پوست شهر مخفی میشد ، حتی خنک کنندهی مترو سخاوتمندتر شده بود ...
پ.ن : توی ایستگاه مترو ، اون لحظهای که قطار وارد ایستگاه میشه ، بدو برو جلو وایسا وسعی کن آدمهای اونتو رو که با سرعت از جلوت رد میشن رو ببینی ، زندگی همینجوریه ...
![](http://persianweblog.ir/ps/temp/peace/pics/post-down.jpg)