
این خیابان پردرخت ، شاهد قدم زدن خیلیها بوده و همچنان هست ، یه زمانی فکر میکردم که خودم به پیادهروی زیر چنارهای دوست داشتنی آن عادت دارم ، اما بعدها که با «آیدا» چندین بار این مسیر رو رفتیم و صحبت کردیم و صحبت کردیم و چقدر آن زمان این خیابان طولانی ،کوتاه شده بود و بعدتر با «امیر» در اولین آشنایی ، درحالیکه سعی داشتیم نشان دهیم در این راه کداممان سابقهی بیشتری داریم و گویا من پیروز شدم ، فهمیدم که بسیارند آنهایی که عادت کردهاند به خلوت کردن در این راستهی عزیز که این روزها خلوتتر شده است .
و این بار هم شروع یک فرایند جدید از همان جا کلید خورد و «سیج»ی که از غلاف بیرون نیاوردم به خاطر عهدی که سالها پیش با خودم و یا همان بهتر قولی که به «ماهرخ» داده بودم و هنوز به آن پایبندم ، و «سیج» در غلاف ، شاید همانند از نیام برکشیدهاش عمل کند ، با این تفاوت که هیچ ضرری ندارد و تنها از لحاظ جنبهی روانیاش ، تو را پاسخ میدهد . در حالیکه همچون خودکاری به دهانم گذاشته بودم و آنرا تکان تکان میدادم و هراز گاهی در خیال خودم پک عمیقی به آن میزدم ، پس گذشتن از مسیر عجیبی که همیشه برای ورود به باغکودک انتخاب میکنم برای اینکه سریعتر به آبخوری برسم ، و هوس نوشیدن دلستری خنک را با چندین و چند مشت آب ولرم سرجایش بنشانم ، نیمکتی روبروی حوض بزرگ آن انتخاب کردم که خالی بود و از آنجا ماه پیدا .
و ابرهای تکه تکه که بروی ماه میآمدند و خیال باطلشان برای پوشاندن روی ماهش بعد از لحظاتی نقش بر آب میشد ، و من به ایمان فکر میکردم اینکه باید باور کرد این یک مقولهی اکتسابی است و نه تعلیمی و از دست دادن ایمان نیز به همین شکل آرام آرام رخ میدهد و نه یک شبه، نه به زور و به ایمان فکر کردم و ایمان که برای من اعتقاد است ، آنچه را که نه با عقل تنها ، که با دل باید باور کنی ، و آنجا را خانهی امنی ست برای هرآنچه واردش شد و به آسانی خارج نمیشود و سؤال و سؤال و سؤال ...
و پس از آن به یاد آنانی افتادم که ایمان در دل و جانشان نهادینه شده ، همانانی که چه سخت است خودت را به جایشان فرض کنی و حتی باور کنی که آنها روزگار زیستهاند و میزیند آیا ؟ شیران روز و پارسایان شب ، همانانی که روزها در اندیشهی هجرت و جهادند و شبها با چشمانی خیس زمزمه میکنند : « رَبنا ما خَلقتَ هذا باطِلا ... » .
ماه پشت ساختمانی بلند آرام گرفته و بود دیگر او را نمیدیدم ، «سیج» را همچنان در غلاف آنقدر مانند همیشه چرخانده بودم که جز پوستهاش چیزی باقی نمانده بود ، آرام برخاستم و به هوس دلستر خنکی فکر میکردم که تا لحاظاتی دیگر با نوشیدن چند جرعه آب ولرم ، به تاریخ میپیوست .
پ.ن : می گن تو این جهان عرضه همیشه پیش از تفاضاست.قبل از طلب اجابت شده،و اینکه تو خود اگاهی بر تمامی پرسش ها.
