فردا امتحان دارم ، فردا که نه 12 ساعت دیگه ، مثل همیشه ظاهرا بی خیال ام ولی واقعیتش اینجور نیست ، نزدیک که میشم به امتحان همیشه ، فکر ام پرواز میکنه به همه جا ، همه چیزهای زیاد و کم ارزشی که شاید تو وقت معمولی هرگز به ذهنم خطور نکنه ، حالا هم نوشتنم گرفته .
از صبح که با مترو رفتم دانشگاه __ و سعی کردم خیلی زودتر برم از آنچه که باید ، تا ببینم بعضی از دوستام رو ، هر چند که نشد و حیف ، و چرا مترو ؟ برخلاف همه ی این سالها که از مترو متنفر بودم یه تعلق خاصی نسبت بهش پیدا کردم ، به اون جایی که معمولا میشینم ، واگن زیر ساعت ، طبقه ی پایین ، هر چقدر خلوت تر بهتر ، و با تاکسی تا کرج نمیرم که توی کرج شلوغ چرخ نخورم که تاکسی های مترو هم از خیابونهای خلوت و پرت میرند ، انگار میدونند من دیگه دوست ندارم __ و نتونستم با قیصر امین پور ارتباط برقرار کنم و فریدون مشیری شروع کردم و شعر فوق العاده ای که منو به رویا برد ، از یک شبی ، شاید مثل امشب ، مشیری تا سحر بیدار بوده و از عشق نوشته ، یه عشق حقیقی ، خیلی خوب برام جا افتاد ، و به یاد حرفهای دوست عزیزم افتادم ، و اینکه اون زمان حسش رو نمی فهمیدم و به حساب دلخوریش از محیط می گذاشتم همیشه ، اینکه به دنبال جای خلوتی بود ، که شاید مثل مشیری بتونه راحت فکر کنه ، اشک بریزه و سطور دفتر رو سیاه کنه ، اونجوری که خودش دوست داره ، نه مثل من ، با علم به اینکه روزی کسی قراره بخونه ، تحت یه سری چارچوب ها .
و من هم احساس شدم با او ، به کویری فکر کردم پر از تنهایی و راز و نیاز با معشوق ، و اینکه در این محیط انگار اصلا امکان پذیر نیست ، آنقدر گرفتاری ها برای خودم درست کردم که اصلا ارزشی ندارند و چه حسرتی از اینکه این احساسات غنی از صبح تا الان اینقدر ماند که کهنه شوند و ای کاش همان موقع میشد بنویسم ، ترو تازه و واقعی ... .
پ.ن : معنی پارانوید رو از دوستم پرسیدم ، هرچقدر توضیح داد برام جا نیفتاد ، تا بعدا از استاد زبان بپرسم و بهتر متوجه شم و اینکه گفت توی این جامعه با این شرایطی که هستیم ، چیز عجیب و غریبی نیست که پارانوید داشته باشی ، دوست ندارم اینجور باشه ، ولی راست می گفت !
چند دقیقه هست که امروز ، دیروز شده
دیروزی بسیار سریع و پر از اتفاق ، چهار ساعت خواب و هفت ساعت کار و شش ساعت پیاده روی ، بقیش رو هم یا توی مسیر یا منتظر ، ولی همش رو تو فکر و خیال و تصمیم گیری
جو شرکت هر روز بهتر و بهتر میشه ، امروز که رفتم از دیدن کار آموز جدید پر درآوردم ، کسی که خیلی سعی کردم بیاد ، کار آموزی که از خیلی از کار بلد ها من جمله خودم ، آزموده تره و خیلی دوستش دارم .
زمانی که باهام از پروژه جدید صحبت و سکوی پرتاب خالی رو برای چندمین بار بهم تعارف کردند و جواب من ، مثل همیشه ، یکدنده و لجوج ، بر تصمیم قبلی بود ؛ فقط امیدوارم که پشیمون نشم هیچ وقت .
و دوست مهربونی که بی چشمداشت ، اون چیزی که مثل کیمیا شده ، کمکم کرد برای تصمیم گیری بعدی تا عصری میدان ولیعصر رو گز کنم و روی دایره ای تکراری که من رو به 4-5 سال قبل برد و آه واقعی بکشم به یاد همه ی آنچه هنوز بیزار ام ، خفقان زندانی به نام مدرسه .
دستهای پر از بروشور ، چهره های رنگارنگ و جذاب آیا ؟ و همچنان فکر و تصمیم و فکر ، و همه ی آنچه در این سطور جایی ندارند ، باشد که انباشته شوند در کنار باقی ناگفته های نگفتنی ، در یک دفتر دویست برگ با جلد سرمه ای ...
پ.ن : در راه خونه ، کوچه پایینی کسی فوت کرده بود ، صدای روزه بلند بود و وقتی وارد کوجه خودمون شدم ، متوجه صدای چشن و پایکوبی شاید از یک تولد ، یک تناقض ابدی !