به نام پروردگار عشق
در سایه روشن خیال
آن زمان که نمانده برای افکارم مجال
به هر سو دست می زایم
به امید امانی روی این پر و بال
از تو دورم ، دور
مدتهاست می کنم تنها از این جاده عبور
وفریادم که خشکیده در گلو
وای از آن لحظه که بشکست این غرور
تلخی احساس سرگردانی
ای کاش می فهمیدم تو به هیچ کس نمی مانی
چه عبث می پیمایم این مسیر
تا آرام گیرد همه بی قراری ها به دامانی
گوش به زنگ بیداری
گویا می دهم نوبه نو به خود آزاری
که در این دایره ی بی معنی
دیگر به چشمم همه هستند تکراری
14 فروردین ماه 1388 - تهران
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:0 عصر روز جمعه 88 فروردین 14
به نام پروردگار قلم
مدتها بود به ناگفته ها فکر می کردم ولی همت و میلی نبود که ناگفته ها بازهم گفته نشوند،اما ...
... و سرانجام کویر !
آن هنگام که با سرعت از آدمیان فاصله می گرفتم و روبه افقی که برایم بی انتها بود می دویدم ، آرام آرام کویر مرا مجذوب خود کرد و در خود فرو برد ، تا جایی که اعتماد کردم و خودم را به او سپردم تا این بار صدای بال پرنده ی خیال من سکوت کویر را بشکند و به کویریان بپیوندم !
میل به صعود مرا اسیر خود کرده بود ، باید کل کویر را از آن خودم می کردم ، پس بال زدم ، بالا ، بالاتر و بازهم بالاتر ، اما هربار ، بر بلندای هر کلوتی در کویر ، ارتفاع دیگری می یافتم که بلندای خیال کس دیگری را قبل از من گوشزد می کرد و هر آنچه سعی کردم خودم را شریک بدانم ، سخت و خشن ، مانع ام می شدند که گویی تو هنوز به آن درجه از ارتفاع برای پرواز نرسیدی و من از پایین ، به آن کلوت بلند ، که جای پایی برای من نداشت که آنرا فتح کنم می نگریستم و پایین گویی اقیانوسی بود در نگاه اول که خیال تمامی آدمیان در آن جاری بود و تو ، با پرواز ، با اوج ، پرنده ی خود را بیشتر آسمانی می کردی
و آنچه که بر زمین کویر به جای نمانده بود و سرشار از فنا، و تو به دنبال جای پایی که قدم به قدم او گذاری، و کویر بی رحمانه ترا به خودت وا می گذارد؛ باشد که در جستجوی نشانه ها به آسمان بنگری
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:31 صبح روز جمعه 88 فروردین 14