این روزها و شبها به شکل سرسامآوری میگذرند ، هر صبح که بیدار میشوم ، به عصر رسیده و تا به خودم بیایم شب شده و خواب بر من مستولی گشته و تکرار و تکرار و تکرار .
اما تنها چهل شب و روز ، تا تمام شود ، همهی آنچه که مدتهاست به احترام قداستش سکوت کردهام ، و آنگاه صبح روز چهلم ...
امیدوارم این چله مرا پاک و آزاد و وارسته از تمامی بندها کند و آمادهی مسئولیتی بزرگ ، برای آنانی که میخواهند بزرگ شوند ، بالغ شوند ، مرد شوند و برگزیده . . . و خدا را ، خدا را ، خدا را !
پ.ن : « آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید ، من تو را از پشت چشمان بسته ام دیدم ، خوبیهای تو را و لطف تو را . بهار نارنج را به نسیم بسپار و اگر خواستهام را خواستی ، کتاب را به نشانهی عهدی میان ما با خود ببر ، وگرنه بماند ... » - شیدا - ساختهی کمال تبریزی
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 7:27 عصر روز یکشنبه 88 دی 20