![](http://persianweblog.ir/ps/temp/peace/pics/post-top.jpg)
میخواستیم جایی بریم ، منتظر بودم ، « ساناز » کمی دورتر ایستاده بود و من کنار مامان بودم و به قفسهی خوراکیهای مغازه نگاه میکردم و مثل باباهایی که جلوی مغازهها میخکوب میشوند تا برای دخترشون خرید کنند و نمیتونند راحت تصمیم بگیرند ، شده بودم و آخر به « ساناز » گفتم بیاد و خودش تصمیم بگیره برای اردویی که میخواد بره چی دوست داره ، به مامان معرفی کردم ، گفتم دخترمه ، مامان سلام علیک و خوش و بشی کرد و رفت خونه و ما هم .
روی صندلی عقب ماشین نشسته بودم ، به کنار دستم نگاه کردم و « رخشان » و « آمستریس » رو دیدم و روی صندلی جلو « کاظم » نشسته بود و من فقط صداش رو میشنیدم و گویا کلاه زمستونی سرش گذاشته بود و « حمید زارع » رانندگی میکرد و مثل بعضی موقع ها بیربط به هم میبافت و من با وسیلهای که خیلی شبیه پاکتپیسی بود ، سعی میکردم با یوزر « حمید زارع » تو ف ی س ب و ک لاگین کنم و ازش پسووردش رو میپرسیدم و روی اینکه بنانکوکی رو یادم نره خیلی تاکید داشتم و نمیدونم چرا اینقدر گیر داده بودم که با اون بیام بالا . سعی میکردم یقهی کاپشنام رو بدم بالا ( کاپشنی که سالها پیش میپوشیدم و خیلی دوستش داشتم اما الان فکر کنم به عناصر اولیهاش تجزیه شده ) تا شناخته نشم ، خیابونها جایی شبیه تقاطع آصف و ساسان بود و نبود ، جایی پارک کردیم و حس کردم تعدادمون بیشتر شده ، گویا « مهدی » هم بود و « پیروز » یک بند داشت حرف میزد و شاید بازهم فکر نمیکرد و من حواسم بهش نبود و یکدفعه حس کردم صدای مردم معترض از دور میاد و اینقدر عصبانیاند که اگه ماشین اینجا بمونه حتماً خواهد سوخت ولی هرچه « پیروز » رو صدا زدم به حرفش ادامه داد تا جایی که حرصم گرفت و برای اینکه بفهمه با دست زدم توی دهنش ، ولی انگار خیلی محکم زدم و برق از سه فازش پرید و درصدد انتقام براومد و من هم از طرفی میخواستم عذرخواهی و دلجویی ازش کنم و جوری به خود بیارمش که در خطریم ، در آخر مجبور شدم خودم پشت فرمان ماشین بشینم که دیگر حالا تبدیل شده بود به اون پیکان زرد مدل پنجاه و هفت زمان کودکی که من حتی یک بار هم سنم قد نداد که باهاش رانندگی کنم و دیگر هرگز ندیدمش ، با همون فرمون نازک و سفت سعی داشتم از شلوغی ها فرار کنم و هر چقدر میراندم با دیوار گوشتی برخورد میکردم که سعی میکردند به نحوی خیس ام کنند و حالا با یک کاسه آب یا حتی با شلنگ هایی که معلوم نبود به کجا وصله ، و من سعی داشتم شیشههای ماشین رو ببرم بالا تا خیس نشم و به شکلی سینمایی رانندگی میکردم !
![](http://persianweblog.ir/ps/temp/peace/pics/post-down.jpg)