خدای ِ من
امشب می روم کنار ِ ساحل ِ دریا
تا خوابت را ببینم
که باهم ،
پاهای ِ خیسمان را
در موج ها گم کرده ایم
و تا صبح
تمام ِ ساحل را شنا می کنیم
خدای ِ من
امشب
دستهایم می لرزند
پاهایم می لرزندُ
من در گرمای ِ تنم می سوزم
و به آن شبی که قولش را دادی فکر می کنم
همان شبی که
در تاریکی ِ شبانه ام
ماه بر من می تابد و من
برای ِ چشمان ِ بی نگاهم
لالایی ِ فرشتگان رامی خوانم
همان شبی که
ماه با مهربانی گونه ی ِ خیسِ سمت ِ چپم را می بوسد
تا کمی آرام گیرم
و همان بوسه – لکه ِ تاریک و کوچک ِ گونه ی ِ چپم – می شود یادگاری ِ آن شب
خدای ِ من
امشب
می خواهم از بلند ترین بام ِ خانه ها ،
پنهانی به آسمانت بیایم
تا ببینمت
صدایت کنم
و بگویم که
دوستت دارم، دلم برایت تنگ شده ،یک شب اگر به پیشمان بیایی یا که ما به پیشت بیاییم، حال ِ همه یمان خوب می شود، دوستت دارم . . .
.
خدای ِ من
امشب شاید صدایم کنی و بگویی که حرف هایم را شنیده ای
.
ن . خرّمی
پاییز 86 - تهران
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 4:7 عصر روز سه شنبه 88 شهریور 24
و تو از رهایش رویا گفتی و من او را آزاد کردم ، تا برهنه بر کف خیابان شب ، زیر نور نقرهای ماه قدم بگذارد و بدود و بایستد و گاهی پرواز کند و چه زیباست پرواز رویا .
مرا همراه خودش برد ، و من آرام آرام درک میکردم همهی آنچه را که از خاطر برده بودم و رنگها برایم معنا پیدا میکرد و از آن بالا ، هیچ دور نبود و خودم را در دریای زندگی رها کردم ، در سرزندگی سبز ، گرمای زرد ، پاکی سپید و آرامش بیمانند آبی ، و آبی این بار هم سخاوتمندانه مرا با رویا برد.
و آبی آسمان بود و ابر ، آبی ابر بود و باران و آبی باران بود و دریا و من .... آبی .
و پرواز و پرواز و پرواز ، که رویا خیال نیست تا اجباری به چیدن شاهپرهایش باشد ، و تو در خوف نگهداری آن در پس حجاب باشی ، رویا پرندهایست که پروازش زیباتر از نگهداری در قفس است و باید اعتماد داشته باشی که چون کبوتری به منزل باز میگردد و نیازی نیست همچون بادبادکبازی ، نخ آنرا محکم بکشی و چه اشتیاقیست برای اوج گرفتن بهروی بال رویاها ...
تصویر ابرها در آب تداعی کنندهی این بود که زمین و آسمان یکی شده است و بهتر ، زمین ، آسمانی ، و من هم .
و روز گویی شب بود و با همان خلوت تنهایی ، و این دو سحر و همانقدر پرامید و غروب دیگر دلتنگ نبود که اینها همه یکی .
و صدا باران بود که میبارید در تلاطم امواج ، میان هوهوی بادی مهربان در طپش زندگی جنگلی سبز .
و اعتماد به رویا نتیجه داد هنگامی که بویی آشنا وجودم را لبریز کرد ، آن زمان که بوی بهار نارنج ...
.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:25 صبح روز دوشنبه 88 شهریور 16
و سخت تلخ و بی معنی
کلمات از اعماق احساس ام
بی رحم و بی پروا
قطره قطره آغشته می شود
گویی قلمم خشکیده
نه این قلم
آنکه همواره همره من است
دیگر نانوشته می شود
همچو آتش فشانی گرفته
که به هر سو می زند از بیقراری
اما مفری نیست
و همه سخت انباشته می شود
نگران و نا امید
از گذر تمامی لحظه ها
گویا می بینم آن روز را
که حسرتش به عمق جان نشسته می شود
هر آیینه در آرزوی فردا
و فردا در سوگ دیروزی
از همه ی آنچه می گذرد و معلوم نیست
دیگر دل و روحم خسته می شود
28 فروردین ماه 1388
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:41 عصر روز جمعه 88 فروردین 28
به نام پروردگار عشق
در سایه روشن خیال
آن زمان که نمانده برای افکارم مجال
به هر سو دست می زایم
به امید امانی روی این پر و بال
از تو دورم ، دور
مدتهاست می کنم تنها از این جاده عبور
وفریادم که خشکیده در گلو
وای از آن لحظه که بشکست این غرور
تلخی احساس سرگردانی
ای کاش می فهمیدم تو به هیچ کس نمی مانی
چه عبث می پیمایم این مسیر
تا آرام گیرد همه بی قراری ها به دامانی
گوش به زنگ بیداری
گویا می دهم نوبه نو به خود آزاری
که در این دایره ی بی معنی
دیگر به چشمم همه هستند تکراری
14 فروردین ماه 1388 - تهران
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:0 عصر روز جمعه 88 فروردین 14