سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سرگردانی - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

امروز به آنچه که سالها قبل خوانده بودم فکر می کردم ، روزهای آغازین ورود به دانشگاه ، ورود به جامعه ، آنجا که نه دیگر خانه بود و نه دیگر مدرسه__ و چقدر از مدرسه بیزار بودم ، و از بزگترین انگیزه های ورود ، خروج از آنجا بود__ ، دوست داشتم فکر کنم ، خودم باشم ، با چشمانی کاملا باز و فکری باز تر ، اما ...
اما ، نه دست حادثه ، بلکه خودم ، نکردم آنچه را می خواستم ، و نشد آنچه که برنامه ریزی بود و حسرت ... ؟
آه ، گفتی حسرت ! و اگر حسرت خوردن نادرست نبود ، نمی گذشت شب و روزی که به این مهم نپردازم ، هر چند که اکنون هم .
و کتابهایی که همراه خودم داشتم ، و می خواندم ، و می خواندم ؟ و فقط می خواندم تا به کار گیرم ، به کار گیرم ؟ و به کار گیرم تا بزرگ شوم ، نه آن بزرگ ، که بزرگ منش ، بزرگ تر فکر کنم ، بفهمم و تصمیم بگیرم و ناگهان چه شد ؟ در سیلاب کدامین جریان زندگی غوطه ور شدم و چرخیدم و چرخیدم و تا هزاران روزی همانند امروز ناگه به خود آیم و بعد از سالها به دستان خود نگاه کنم و بگویم چه جمع کرده اید ؟ و نشاید که بگویم خالی که خالی نیستند و من همچنان ناراضی .
و در میان تمامی آن کتابها ، به یاد نوشته های معلم شهید ، شریعتی عزیز که با «حج» اش مرا به میهمانی خدا برد__ و حسرتی از اینکه قدر انتخاب شدن ، گلچین شدن ، مبعوث شدن ، و ظرفیت آنرا نداشتم__ ، و با «هبوط» اش مرا به عرش و با «کویر» مرا به تفکر واداشت ، و «استحمار» !
و در آن هنگام که شخصیت من در حال شکل گیری و یافتن خویشتن بود ، فریاد معلمم ، که از استحمار گفت ، از درد مبتلابه جامعه و مرا هشدار داد و من آنرا از پشت چشمان بسته ام دیدم و چرا عمل نکردم ؟ و این کتاب ، بدون محتویات داخلش ، تنها با همان جلد و نام دهان پر کن و نویسنده ی سنگین نامش ، مسیر جدیدی در زندگی من گشود و اگر نمی گشود چگونه بودم‏ ؟
و به کار نبستم آنچه را از من خواست ، و دیدم همانرا که پیش بینی می کرد ، و منتظر ، منتظر آنچه که آنرا چاره ای گفته بود ، شوکی که مرا بیاورد به خود ، چونانکه  باید تو را کسی بگیرد و به سینه ی دیوار چندین بار محکم و محکمتر بکوبد و بر سرت فریاد بزند که این تویی !

پ.ن : اون یکی دیگه یه عکس بود ، الانا اصلا شاید نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، عکسی که هر موقع گوشیم روشن می شد اول اونو نشون می داد ، خیلی وقته که دیگه نمی دونم عکسه هم مث کتابه کجاست ، یا شاید هم بهتر ، اونا سر جاشونند ، نمی دونم خودم کجام !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:43 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 14