«در زنگی زخمهایی است که مثل خوره روح را میخورند و میتراشند» ! از صبح یا شاید هم ظهر این عبارت توی ذهنم چرخ میخورد و تکرار میشد ، حتی روی برگ یکی از روزهای تقویم رومیزی باطله که معمولاً کارهای روزانهام روشون مینویسم ، یادداشت کرده بودم و دورش یک کادر کشیده بودم و تقریباً تمام روز جلوی چشمم بود .
خیلی دوست داشتم به این زخم ها فکر کنم و یا بهتر اینکه بهشون فکر نکنم ، چون واقعاً اگر زخم رو کاری به کارش نداشته باشی ، خیلی زودتر خوب میشه تا اینکه هرچند وقت یک بار بخوای پوست نازکی که روش درست شده رو بکنی و برای مدتها و شاید همیشه جای اون باقی بمونه اگرچه جداً لذت عجیبی داره این کار و من نمیدونم چرا !
از اونجایی که بعضی از قسمتهای بدنم ، علی الخصوص اونجاهایی که بیشتر جلوی چشم اند ، مثل دستهام نسبت به پاهام ، جسته و گریخته همچین اثراتی هست ، شاید بشه نتیجه گرفت که در مورد اون یکیهایی هم که گفتم صادق باشه و اینقدر بهشون فکر کنم که جای اونها بمونه.... .
بعضی قضایای ساده و پیشپا افتاده که به نظر خیلی ها نمیرسه ، آنقدر مهم میشه و این اهمیت طولانی و سابقهدار ، که بعد از مدتی بخشی از وجودته ، و تو فقط به اونها فکر میکنی ، با یادشون میخوابی و صبح بیدار میشی که بازهم به اونها فکر کنی درحالیکه تمام شب خواب اونها رو میدیدی .
و اینجوری این زخمها عمیق و عمیقتر میشوند و تو به وجودشون عادت کردهای و دیگه یادت نیست که وجود یک زخم نقطهی مثبتی به حساب نمییاد ، اما به خیالت همزیستی مسالمت آمیزی در کنار هم دارید حال آنکه این زخمهای کاری مثل انگل ذره ذره از عصارهی وجودت میمکند و تولیدمثل میکنند ، تولیدمثلی شبیه آمیبها یعنی تقسیم سلولی .
اگر یه روزی اونقدر جرات پیدا کردی که وقتی بازهم با یکی از این زخمها مواجه شدی ، اونجوری ببینیش که واقعاً هست و بفهمی که داره باتو چیکار میکنه ، تازه باید کمر همت ببندی برای یک مبارزه ، ولی نه مبارزهی خارجی ، با خودت ، مبارزهی با نفس که جهاد دری از درهای بهشته... .
پ.ن : اینکه زندگی مثل یک پازل میمونه تعبیر جالبیه ، قطعات اون در کنار هم معنا پیدا میکنند و سادهلوحیه اگر فکر کنی که تمام تکههای یک پازل قشنگاند !