سفارش تبلیغ
صبا ویژن
روح - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

«در زنگی زخم‏هایی است که مثل خوره روح را می‏خورند و می‏تراشند» ! از صبح یا شاید هم ظهر این عبارت توی ذهنم چرخ می‏خورد و تکرار می‏شد ، حتی روی برگ یکی از روزهای تقویم رومیزی باطله که معمولاً کارهای روزانه‏ام روشون می‏نویسم ، یادداشت کرده بودم و دورش یک کادر کشیده بودم و تقریباً تمام روز جلوی چشمم بود .
خیلی دوست داشتم به این زخم ها فکر کنم و یا بهتر اینکه بهشون فکر نکنم ، چون واقعاً اگر زخم رو کاری به کارش نداشته باشی ، خیلی زودتر خوب می‏شه تا اینکه هرچند وقت یک بار بخوای پوست نازکی که روش درست شده رو بکنی و برای مدت‏ها و شاید همیشه جای اون باقی بمونه اگرچه جداً لذت عجیبی داره این کار و من نمی‏دونم چرا !
از اونجایی که بعضی از قسمت‏های بدنم ، علی الخصوص اونجاهایی که بیشتر جلوی چشم اند ، مثل دستهام نسبت به پاهام ، جسته و گریخته همچین اثراتی هست ، شاید بشه نتیجه گرفت که در مورد اون یکی‏هایی هم که گفتم صادق باشه و اینقدر بهشون فکر کنم که جای اونها بمونه.... .
بعضی قضایای ساده و پیش‏پا افتاده که به نظر خیلی ها نمی‏رسه ، آنقدر مهم می‏شه و این اهمیت طولانی و سابقه‏دار ، که بعد از مدتی بخشی از وجودته ، و تو فقط به اونها فکر می‏کنی ، با یادشون می‏خوابی و صبح بیدار می‏شی که بازهم به اونها فکر کنی درحالیکه تمام شب خواب اونها رو می‏دیدی .
و اینجوری این زخم‏ها عمیق و عمیق‏تر می‏شوند و تو به وجودشون عادت کرده‏ای و دیگه یادت نیست که وجود یک زخم نقطه‏ی مثبتی به حساب نمی‏یاد ، اما به خیالت همزیستی مسالمت آمیزی در کنار هم دارید حال آنکه این زخم‏های کاری مثل انگل ذره ذره از عصاره‏ی وجودت می‏مکند و تولید‏مثل می‏کنند ، تولید‏مثلی شبیه آمیب‏ها یعنی تقسیم سلولی .
اگر یه روزی اونقدر جرات پیدا کردی که وقتی بازهم با یکی از این زخم‏ها مواجه شدی ، اونجوری ببینیش که واقعاً هست و بفهمی که داره باتو چیکار می‏کنه ، تازه باید کمر همت ببندی برای یک مبارزه ، ولی نه مبارزه‏ی خارجی ، با خودت ، مبارزه‏ی با نفس که جهاد دری از درهای بهشته... .

پ.ن : اینکه زندگی مثل یک پازل می‏مونه تعبیر جالبیه ، قطعات اون در کنار هم معنا پیدا می‏کنند و ساده‏لوحیه اگر فکر کنی که تمام تکه‏های یک پازل قشنگ‏اند !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:9 صبح روز چهارشنبه 88 تیر 24


بعد از اینکه مثل همیشه کلی فکر و خیال کردم ، با لحن شاکی گفتم چیه باز دور برداشتی ؟ اینا همش رویا پردازی یه ، شاید بشه ، شاید هم نه ، با این خیال ها فقط روح خودت رو می تراشی ، گفتی تراشیدن روح ؟ خیلی چیزا روح رو می تراشه ، می دونی چه شکلی ؟ شده در یخچال رو باز کنی و ببینی یه نصفه هندونه ی سرخ و آبدار ، خنک ، داره مظلومانه نگاهت میکنه ؟ سریع قاشق رو برمیداری و گوشت رو تیز میکنی که مامان نیاد ، یه ذره که از وسطش و اون به اصطلاح گُلش خوردی ، به دهنت مزه میکنه ، بعد ادامه میدی تا اینکه برسی به پوستش ، همه ی اینها رو گفتم تا این تیکه اش رو بگم ، به اون صدا دقت کردی ؟ خرت .. خرت ، این صدا و به همین شکل روح تراشیده میشه از درون ، ولی مثل هندونه شیرین نیست ، تلخه ، به تلخی یه گریه ی بی صدا توی بالش ، به تلخی مزه دهن بعد از یه جر و بحث اساسی ، به تلخی یه فنجان قهوه سیاه .

پ.ن : امروز اتفاقی پاهام منو بردند یه جایی بعد سالها ، جای خوبی بود اما پر بود از خاطره هایی که اکثرا تلخ بودند ، مثل یه فیلم با دور تند از جلو چشمام رد شدند ، سعی کردم بهشون فکر نکنم ، هیچ وقت !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:13 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 20