سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زنگ اول ، نظم - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

این روزا یه جور تداخل احساسات مختلف پیدا کرده بودم ، برای همین نتونستم بنویسم ، زمانی که عصبانی بودم و می خواستم تلخ بنویسم ، از روی خستگی ، عقب افتاد که یه دفعه منو اون همه خوشبختی محال شه ، کلاً دارم دور خودم می چرخم ، بعضی چیزها هم تبدیل شده به یک قاتل وقت ، دارم مبارزه می کنم با همه ی این پرت زمانها ، یه سری رفقا هم هستند که با معرفت اند ، رو حساب دوستی اگه چیزی می گن ، به دل میشینه
سریع جمع و جور کنم حرفهامو ، دوباره داره همه دسته بندی هام بهم میخوره واسه نوشتن ، مث کلی نوشته ی ابتر دیگه ای که نوشتم اینجا و به آخر نرسیده صفحه رو بستم ، چون نمی شد آنچه که باید .
باید سرو سامون بدم به برنامه هام ، کارهام ، و از همه مهمتر افکار ام که یه رویه ی خاص رو طی کنه

پ.ن : سر کلاس زبان صحبت یه چیز خاص شد و سریع ازش گذشتند ، ولی من ناگهان تعلق خاطر شدیدی نسبت بهش پیدا کردم ، می خواستم پیشم باشه ، یه احساس عجیب ، وقتی اومدم خونه دیدمش ، مثل همیشه آروم و صبور گویی به من نگاه می کرد و منتظر ام بود ، بر داشتمش ، شاید اون هم دلش برای من تنگ شده بود



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:33 صبح روز پنج شنبه 88 اردیبهشت 3