سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فقر پر مدعا ( خ ) - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

نمی‏دونم کی و رو چه حساب و اصلاً کلاً چرا شماره‏ی «جواد رضویان» رو بهم داد ، منم مثل بعضی موقع‏ها که الکی از روی مرض یه کاری رو می‏کنم براش میس‏کال انداختم ، چند دقیقه بعد خانمی زنگ زد که فهمیدم «رابعه اسکوییه» ، من خوب یادم بود اون‏رو ، ولی طبیعتاً اون نه و از اطلاعاتی که من داشتم تعجب می‏کرد ، هنوز هم با‏مزه و خوش‏برخورد بود و می‏خواست جویا شه کی به «رضویان» زنگ زده ، شاید باهم سر یه فیلم بودند ، بهم گفت سیگار می‏کشی ؟ گفتم نه ، ولی می‏دونم که تو خیلی بد سیگار می‏کشی ، خیلی زیاد ، حتی مارک سیگارش رو هم یادم بود و چرا فکر می‏کردم او هم سیگار مور می‏کشیده ؟ این که مارک سیگار ثریا قاسمی بود! گفت گوشی رو ‏می‏ده آقای فلانی ، لابد کله گنده‏ی اونجا بوده و چون از من و لحنم خوشش اومده بوده می‏خواسته معرفی کنه و من هم مثل همیشه که داستانهای مشابه توی این موضوع برام خیلی بی ارزشند ، گفتم مهم نیست ، بذار ببینم چی می‏شه . آقاهه اومد پشت خط ، صدام رو مثل بعضی از اون موقع‏هایی که می‏خوام به طرف بفهمونم آدم جدی‏ای هستم و حساب کار دستش بیاد که سابقه شوخی باهم نداریم ، کردم و اسمم رو پرسید و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم پشیمون شدم که ای کاش فامیلیم رو نگفته بودم که بشناسه .
نمی‏دونم چه جوری شد که ارتباط قطع شد و یه دفعه حس کردم توی شهرک سینمایی‏ام و یه قسمت از لوکیشنی که برای من آشنا بود و شبیه حیاطی که از بالا بالکنی به آن مشرف بود ، فیلمبرداری می‏کردند ، خودم رو قاطی کردم ، با اینکه جو اونجا برام پراز احساسات نوستالژیک بود ، احساساتی که دوست نداشتم ، دورویی و نیرنگ ، لباس‏هام رو گرفتند و لباس دیگه‏ای بهم دادن ، انگار پیژامه‏ی سنتی و زیر‏پیراهنی به سبک رانندگان بیابون تنم بود . پلان آخر اون روز بود ، می‏دونستم از اون فیلم‏های آبگوشتی مزخرف با یه مشت عشق فیلمه بی‏سواده که جز فیلمهای بهروز وثوقی و شاهرخ خان چیز دیگه‏ای به عمرشون ندیدند ، با یه فیلمنامه‏ای که معلوم نیست از کدوم خرابه‏ای پیدا شده و یه ذره تم درام تهش چسبوندن و یه سرمایه‏ای دست و پا شده و کار کلید خورده ، الان یاد اون فیلمی که در فیلم «وقتی همه خوابیم » ِ «بهرام بیضایی» تعریف می‏کرد میفتم که واقعاً در حد فحش توی پاکت هستند برای بیننده‏ی بینوا که با چه عشقی روز تعطیلش رو با زن و بچه و قوم و خویش ، کلی می‏کوبه که برسه میدون انقلاب و صندلی‏های افتضاح سینما مرکزی رو تحمل کنه و پرت و پلا های مسئول سالن رو به جون بخره و در آخر گند بخوره به همه‏ی احساسات و چه و چه .... چه می‏گویم ؟ خلاصه منتظر شدم که پلان آخر رو ببینم که چه جوری کار میشه و توی دلم بخندم ، صحنه حالت بسته‏ای داشت از یک زن مسن که چند دیالوگ گفت و خواست آواز بخونه و برای اینکه اسلام در خطر نیفته آنها سریع بوم رو جلوی دهان مردی پشت صحنه گرفتند تا اون به جاش بخونه و به ما هم که عوامل پشت صحنه بودیم اشاره کردند که همراهی کنیم و بخوانیم و کف بزنیم و آنها صدای مارو روی تصویر آن زن داشته باشند و پلان به پایان رسید و من به خانمی که می‏دونستم مسئول لباسه و می‏شناختمش نگاه می‏کردم ، موهایش را خرگوشی درست کرده بود و لباس عجیبی پوشیده بود که همان لحظه فهمیدم به خاطر تیپش احمقانه و مسخره‏‏اش اونجائه ، مگه چند تا زن دیگه پیدا میشند که میون این همه مرد غریبه همچین تیپی بسازند و با همه گرم بگیرند و در خوشی این خیال که به فامیل و دوستان پز بدهند که من هم در سینما نقشی دارم ، ولو یک عروسک بی‏مصرف . و او اشک شوق می‏ریخت و خوشحال بود که این پلان مبتذل بی‏مصرف هم عالی! در آمده است .
به دنبال پیژامه و زیر پیراهنم گشتم و پیدا کردم و پوشیدم ، پیژامه‏ای کرم رنگ و زیر پیراهنی سفید که ناگهان « رخشان » رو دیدم ، و به لباسم اشاره کردم که این لباس کار منه ، و ازش تایید خواستم و گویا لباس رو اصلاً نپسندید ، چون دست انداخت به یقه‏ی زیر پیراهن که جر بده و من قدمی به عقب جستم ...



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:23 صبح روز شنبه 88 شهریور 21