نمیدونم کی و رو چه حساب و اصلاً کلاً چرا شمارهی «جواد رضویان» رو بهم داد ، منم مثل بعضی موقعها که الکی از روی مرض یه کاری رو میکنم براش میسکال انداختم ، چند دقیقه بعد خانمی زنگ زد که فهمیدم «رابعه اسکوییه» ، من خوب یادم بود اونرو ، ولی طبیعتاً اون نه و از اطلاعاتی که من داشتم تعجب میکرد ، هنوز هم بامزه و خوشبرخورد بود و میخواست جویا شه کی به «رضویان» زنگ زده ، شاید باهم سر یه فیلم بودند ، بهم گفت سیگار میکشی ؟ گفتم نه ، ولی میدونم که تو خیلی بد سیگار میکشی ، خیلی زیاد ، حتی مارک سیگارش رو هم یادم بود و چرا فکر میکردم او هم سیگار مور میکشیده ؟ این که مارک سیگار ثریا قاسمی بود! گفت گوشی رو میده آقای فلانی ، لابد کله گندهی اونجا بوده و چون از من و لحنم خوشش اومده بوده میخواسته معرفی کنه و من هم مثل همیشه که داستانهای مشابه توی این موضوع برام خیلی بی ارزشند ، گفتم مهم نیست ، بذار ببینم چی میشه . آقاهه اومد پشت خط ، صدام رو مثل بعضی از اون موقعهایی که میخوام به طرف بفهمونم آدم جدیای هستم و حساب کار دستش بیاد که سابقه شوخی باهم نداریم ، کردم و اسمم رو پرسید و بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم پشیمون شدم که ای کاش فامیلیم رو نگفته بودم که بشناسه .
نمیدونم چه جوری شد که ارتباط قطع شد و یه دفعه حس کردم توی شهرک سینماییام و یه قسمت از لوکیشنی که برای من آشنا بود و شبیه حیاطی که از بالا بالکنی به آن مشرف بود ، فیلمبرداری میکردند ، خودم رو قاطی کردم ، با اینکه جو اونجا برام پراز احساسات نوستالژیک بود ، احساساتی که دوست نداشتم ، دورویی و نیرنگ ، لباسهام رو گرفتند و لباس دیگهای بهم دادن ، انگار پیژامهی سنتی و زیرپیراهنی به سبک رانندگان بیابون تنم بود . پلان آخر اون روز بود ، میدونستم از اون فیلمهای آبگوشتی مزخرف با یه مشت عشق فیلمه بیسواده که جز فیلمهای بهروز وثوقی و شاهرخ خان چیز دیگهای به عمرشون ندیدند ، با یه فیلمنامهای که معلوم نیست از کدوم خرابهای پیدا شده و یه ذره تم درام تهش چسبوندن و یه سرمایهای دست و پا شده و کار کلید خورده ، الان یاد اون فیلمی که در فیلم «وقتی همه خوابیم » ِ «بهرام بیضایی» تعریف میکرد میفتم که واقعاً در حد فحش توی پاکت هستند برای بینندهی بینوا که با چه عشقی روز تعطیلش رو با زن و بچه و قوم و خویش ، کلی میکوبه که برسه میدون انقلاب و صندلیهای افتضاح سینما مرکزی رو تحمل کنه و پرت و پلا های مسئول سالن رو به جون بخره و در آخر گند بخوره به همهی احساسات و چه و چه .... چه میگویم ؟ خلاصه منتظر شدم که پلان آخر رو ببینم که چه جوری کار میشه و توی دلم بخندم ، صحنه حالت بستهای داشت از یک زن مسن که چند دیالوگ گفت و خواست آواز بخونه و برای اینکه اسلام در خطر نیفته آنها سریع بوم رو جلوی دهان مردی پشت صحنه گرفتند تا اون به جاش بخونه و به ما هم که عوامل پشت صحنه بودیم اشاره کردند که همراهی کنیم و بخوانیم و کف بزنیم و آنها صدای مارو روی تصویر آن زن داشته باشند و پلان به پایان رسید و من به خانمی که میدونستم مسئول لباسه و میشناختمش نگاه میکردم ، موهایش را خرگوشی درست کرده بود و لباس عجیبی پوشیده بود که همان لحظه فهمیدم به خاطر تیپش احمقانه و مسخرهاش اونجائه ، مگه چند تا زن دیگه پیدا میشند که میون این همه مرد غریبه همچین تیپی بسازند و با همه گرم بگیرند و در خوشی این خیال که به فامیل و دوستان پز بدهند که من هم در سینما نقشی دارم ، ولو یک عروسک بیمصرف . و او اشک شوق میریخت و خوشحال بود که این پلان مبتذل بیمصرف هم عالی! در آمده است .
به دنبال پیژامه و زیر پیراهنم گشتم و پیدا کردم و پوشیدم ، پیژامهای کرم رنگ و زیر پیراهنی سفید که ناگهان « رخشان » رو دیدم ، و به لباسم اشاره کردم که این لباس کار منه ، و ازش تایید خواستم و گویا لباس رو اصلاً نپسندید ، چون دست انداخت به یقهی زیر پیراهن که جر بده و من قدمی به عقب جستم ...