و تو از رهایش رویا گفتی و من او را آزاد کردم ، تا برهنه بر کف خیابان شب ، زیر نور نقرهای ماه قدم بگذارد و بدود و بایستد و گاهی پرواز کند و چه زیباست پرواز رویا .
مرا همراه خودش برد ، و من آرام آرام درک میکردم همهی آنچه را که از خاطر برده بودم و رنگها برایم معنا پیدا میکرد و از آن بالا ، هیچ دور نبود و خودم را در دریای زندگی رها کردم ، در سرزندگی سبز ، گرمای زرد ، پاکی سپید و آرامش بیمانند آبی ، و آبی این بار هم سخاوتمندانه مرا با رویا برد.
و آبی آسمان بود و ابر ، آبی ابر بود و باران و آبی باران بود و دریا و من .... آبی .
و پرواز و پرواز و پرواز ، که رویا خیال نیست تا اجباری به چیدن شاهپرهایش باشد ، و تو در خوف نگهداری آن در پس حجاب باشی ، رویا پرندهایست که پروازش زیباتر از نگهداری در قفس است و باید اعتماد داشته باشی که چون کبوتری به منزل باز میگردد و نیازی نیست همچون بادبادکبازی ، نخ آنرا محکم بکشی و چه اشتیاقیست برای اوج گرفتن بهروی بال رویاها ...
تصویر ابرها در آب تداعی کنندهی این بود که زمین و آسمان یکی شده است و بهتر ، زمین ، آسمانی ، و من هم .
و روز گویی شب بود و با همان خلوت تنهایی ، و این دو سحر و همانقدر پرامید و غروب دیگر دلتنگ نبود که اینها همه یکی .
و صدا باران بود که میبارید در تلاطم امواج ، میان هوهوی بادی مهربان در طپش زندگی جنگلی سبز .
و اعتماد به رویا نتیجه داد هنگامی که بویی آشنا وجودم را لبریز کرد ، آن زمان که بوی بهار نارنج ...
.
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی