بعضی وقتها میشه که خودت رو در یک گرداب میبینی ، گردابی که شاید به نوعی شیرین باشه و تو از چرخش دیوانهوار گرد خودت لذت میبری و غافل از اینکه با هر دور چرخش سرسام آور ، خیلی از آنچه که مدتها به سختی گرد آورده بودی ، ساده و سریع از تو جدا میشوند و هر بار به خودت میگی که برمیگردند و حیف که خیال باطلییه و نمیخوای باورش کنی . یاد استخری میافتم برای سالها پیش که در حدود هفت هشت سالگی ، شنا بلد نبودم و فقط در کنار استخر پا میزدم و چقدر متنفر بودم از پا زدنی که نباید میشکست از زانو ، و نهایت هنرام در سُر خوردن روی آب بود ، و برای فرار از واقعیت ، فرار از اینکه هنوز خیلی کوچکم ، برای اینکه همچنان خوب جلوه کنم ، در قسمتهای عمیق استخر ، که شاید اون زمان یک متر و نیم بیشتر نبود ، به سختی بر روی نوک پایم راه میرفتم و دستهایم را با حالتی که بعدها فهمیدم چقدر مضحک است ، در هوا میچرخاندم که بقبولانم که کرال سینه بلدم . اما تفاوت بزرگ ، آن زمان آنچه را که هنوز نیاموخته بودم پس میدادم و طبیعتاً حَرَجی بر من نبود و این بار ، همهی آنچه که خودم روزگارانی تدریس میکردم و به خورد تشنگان حقیقتی که آنچه بدان میرسیدند را مغتنم میشماردند میدادم و آرام آرام بسیاری از آنها تبدیل به خاطره شد و من پس از سالها دوباره پای بر کف استخر گذاشتم و دست در هوا میچرخانم .
بر عبث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار بهم ریختهام !
بر سرم میشکند
معاد ، آنجا که همه در فطرت به آن اعتقاد داریم و شاید به دلیل جهلی که در آن اسیریم و یا جهالتی که به آن پناه میبریم ، چرا که جرات رویارویی با چنین واقعیت سخت و تلخی را نداریم ، دو سوال اساسی پرسیده میشود : اول اینکه آیا میدانستی ؟ آیا میدانستی که باید تمیز بدهی ؟ مگر ممیز نبودی ؟ و سوال دوم اینکه آیا رفتی به دنبال اینکه بدانی ؟ آیا پرسیدی و اندیشیدی که تمیز چیست ؟
و چه رنج است آن زمان که تو تمایز را درک کردی و فهمیدی که باید تمیز بدهی و همچنان دست در هوا چرخاندی و آرام آرام عمق استخر بیشتر شد و تو دیگر اثری از خود نمیدیدی ، تو دیگر تو نبودی ، تو غرق شده بودی و این بار ، حتی توانی برای فریادِ از فردا به سوی پیروزی نداشتی ، تو دیگر بخشی از وجود گرداب شده بودی ...
پ.ن : بعضی دقایق زندگی بسیار شیرین اند ، و ای کاش که مطمئن بودی که واقعاً همه چیز را بر اساس نیت حسابرسی میکنند ...