سفارش تبلیغ
صبا ویژن
احساس مسئولیت ( خ ) - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

رئیس جمهور منتسب رو می‏دیدم که در اتاقی با شخصیتی که من می‏دانستم منافق است و بی‏شباهت به مسعود رجوی نبود ، روبوسی می‏کرد و من در پشت درب آرام آرام اشک می‏ریختم ، « پیروز » هم در کنار من ایستاده بود . زمانی که رئیس جمهور منتسب از اتاق بیرون آمد و به سمت آسانسوری رفت و من به سمتش دویدم در حالیکه سعی می‏کردم خودم رو از شر محافظان بی‏منطق و شعورش خلاص کنم و او بی‏محابا من رو به باد انتقاد گرفته بود و من رو به ضد‏انقلاب و مهندس موسوی منتسب می‏کرد و بعد از درگیری با یکی از محافظین که شاید به خیال خودش از مرادش دفاع می‏کرد به او رسیدم و درب آسانسور بسته شد و من همچنان اشک می‏ریختم ، قد کوتاهی در برابر من داشت ، پیراهن مردانه‏ی آبی کم رنگی پوشیده بود روی شلوارش انداخته بود مثل همیشه بدون اینکه به حرف کسی گوش بدهد ، آسمون ریسمون به هم می‏بافت و همه رو متهم به همکاری با هم می‏کرد و خودش را مظلوم تاریخ نشان می‏داد ، تکانش دادم و گفتم گوش کن ، همچنان اشک می‏ریختم ، « برای من مهندس موسوی اصل نیست ، مشکل کارهایی یه که تو می‏کنی ، من به تو رای دادم سالها پیش ، من از تو طرفداری کرده بودم ، من با تو دست داده بودم ، ولی ازت خواهش می‏کنم ، یه ذره ، ولو خیلی کم ، فکر بکن ، از مشاورانی استفاده کن که سواد کار داشته باشند . » و من هم چنان گریه می‏کردم و او همچنان خر خود را می‏راند ، آسانسور به طبقه‏ی تعیین شده رسید ، پیاده شد ، من همچنان گریه می‏کردم .

خیابانها شلوغ بود ، مثل روزهای تجمع ، نزدیک پارک‏وی بودیم ، نیرو همه جا ریخته بود و مردم را می‏گرفت ، مامان پیشم بود و سعی می‏کردیم از معرکه بیرون برویم ، از دور زنی چادری به سمت ما می‏دوید و حالت کسی رو داشت که گویا آشنا دیده و به او پناه می‏برد ، از طرف دیگر نیروها به سمت او می‏دویدند ، زن که نزدیک‏تر شد ، آرم رادیوفردا رو روی چادرش تشخیص دادم و به سرعت خودمون اضافه کردم ، نیروها دیگه کاملاً بهش نزدیک شده بودند ، اون دیگه از ما نبود ، از مردم نبود ، اون مال رادیوفردا بود ، آرام آرام ازش دور شدیم .

سعی داشتم درس بخونم ، ولی سوال داشتم ، مثل همه‏ی سوال‏هایی که تمامی سالیان تحصیل‏ام در کنارش علامت می‏زدم که یه روزی از کسی بپرسم و اون روز هیچ وقت نمی‏اومد و این بار آن درس جی‏مت بود و در جایی مثل خونه‏ی مامان‏جونی در سالها پیش بودیم و « آیدا » در کنارم نشسته بود و سوال‏هام رو جواب می‏داد و گویی واقعاً خواهر بزرگترم بود و من می‏دانستم نیست و بود ، و عجیب‏تر آنکه جی‏مت بود اگرچه سواد مخصوصی نمی‏خواهد و تنها باید قلق‏های حل مسئله را بلد باشد و او بلد بود و برایم توضیح می‏داد و من سراپا گوش بودم . به دنبال یک سری سوال یا شاید هم چرک‏نویسی یا هر چیز بی‏ربط دیگری از زیر کمد چمدانی رو بیرون کشیدم که همه‏ی خرت و پرت‏ها و کاغذ‏ها تویش بودند و عجیب‏تر خودکار « حسین » بود که دیروز ازش قرض کرده بودم که درس بخونم و او مجبور شده بود فقط با خودکار مشکی و قرمز جزوه بنویسد ، چشمم بود که خودکار رو جای مناسبی بذارم که بعداً شرمنده‏ی « حسین » نشم ، هرچند که مطمئن بودم از آن اخلاق‏ها ندارد و زمانی که برگشتم و همزمان شد با زمانی که مامان‏جونی همه رو برای ناهار صدا می‏زد و « آیدا » گفت می‏خواهد برود و ناهار نمی‏ماند ، هرچقدر اصرار کردم که تو خواهر منی ، مثل همیشه مرغش یک پا داشت و چادر سرش کرد که برود ، من به دنبالش از پله‏ها پایین می‏دویدم و خیلی سریع می‏رفت ، و زمانی که به دم در رسیدم ، در دو طرف خیابان سپه غربی اثری ازش ندیدم ، انگار غیب شده بود ، مامان‏جونی دم در آمد که ببیند که نوه‏اش کجا رفته که فقط می‏دونستم « آیدا » خواهر واقعی ‏من نیست و اگرچه هیچ وقت کم از خواهر واقعی برای من نداشت و ناگهان سایه‏ی کسی پشت سرم رو احساس کردم و وقتی برگشتم « آیدا » رو دیدم با یک بطری آب در دست که می‏خواست انتقام دیرینه‏اش رو بگیره .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:21 عصر روز چهارشنبه 88 مرداد 21