رئیس جمهور منتسب رو میدیدم که در اتاقی با شخصیتی که من میدانستم منافق است و بیشباهت به مسعود رجوی نبود ، روبوسی میکرد و من در پشت درب آرام آرام اشک میریختم ، « پیروز » هم در کنار من ایستاده بود . زمانی که رئیس جمهور منتسب از اتاق بیرون آمد و به سمت آسانسوری رفت و من به سمتش دویدم در حالیکه سعی میکردم خودم رو از شر محافظان بیمنطق و شعورش خلاص کنم و او بیمحابا من رو به باد انتقاد گرفته بود و من رو به ضدانقلاب و مهندس موسوی منتسب میکرد و بعد از درگیری با یکی از محافظین که شاید به خیال خودش از مرادش دفاع میکرد به او رسیدم و درب آسانسور بسته شد و من همچنان اشک میریختم ، قد کوتاهی در برابر من داشت ، پیراهن مردانهی آبی کم رنگی پوشیده بود روی شلوارش انداخته بود مثل همیشه بدون اینکه به حرف کسی گوش بدهد ، آسمون ریسمون به هم میبافت و همه رو متهم به همکاری با هم میکرد و خودش را مظلوم تاریخ نشان میداد ، تکانش دادم و گفتم گوش کن ، همچنان اشک میریختم ، « برای من مهندس موسوی اصل نیست ، مشکل کارهایی یه که تو میکنی ، من به تو رای دادم سالها پیش ، من از تو طرفداری کرده بودم ، من با تو دست داده بودم ، ولی ازت خواهش میکنم ، یه ذره ، ولو خیلی کم ، فکر بکن ، از مشاورانی استفاده کن که سواد کار داشته باشند . » و من هم چنان گریه میکردم و او همچنان خر خود را میراند ، آسانسور به طبقهی تعیین شده رسید ، پیاده شد ، من همچنان گریه میکردم .
خیابانها شلوغ بود ، مثل روزهای تجمع ، نزدیک پارکوی بودیم ، نیرو همه جا ریخته بود و مردم را میگرفت ، مامان پیشم بود و سعی میکردیم از معرکه بیرون برویم ، از دور زنی چادری به سمت ما میدوید و حالت کسی رو داشت که گویا آشنا دیده و به او پناه میبرد ، از طرف دیگر نیروها به سمت او میدویدند ، زن که نزدیکتر شد ، آرم رادیوفردا رو روی چادرش تشخیص دادم و به سرعت خودمون اضافه کردم ، نیروها دیگه کاملاً بهش نزدیک شده بودند ، اون دیگه از ما نبود ، از مردم نبود ، اون مال رادیوفردا بود ، آرام آرام ازش دور شدیم .
سعی داشتم درس بخونم ، ولی سوال داشتم ، مثل همهی سوالهایی که تمامی سالیان تحصیلام در کنارش علامت میزدم که یه روزی از کسی بپرسم و اون روز هیچ وقت نمیاومد و این بار آن درس جیمت بود و در جایی مثل خونهی مامانجونی در سالها پیش بودیم و « آیدا » در کنارم نشسته بود و سوالهام رو جواب میداد و گویی واقعاً خواهر بزرگترم بود و من میدانستم نیست و بود ، و عجیبتر آنکه جیمت بود اگرچه سواد مخصوصی نمیخواهد و تنها باید قلقهای حل مسئله را بلد باشد و او بلد بود و برایم توضیح میداد و من سراپا گوش بودم . به دنبال یک سری سوال یا شاید هم چرکنویسی یا هر چیز بیربط دیگری از زیر کمد چمدانی رو بیرون کشیدم که همهی خرت و پرتها و کاغذها تویش بودند و عجیبتر خودکار « حسین » بود که دیروز ازش قرض کرده بودم که درس بخونم و او مجبور شده بود فقط با خودکار مشکی و قرمز جزوه بنویسد ، چشمم بود که خودکار رو جای مناسبی بذارم که بعداً شرمندهی « حسین » نشم ، هرچند که مطمئن بودم از آن اخلاقها ندارد و زمانی که برگشتم و همزمان شد با زمانی که مامانجونی همه رو برای ناهار صدا میزد و « آیدا » گفت میخواهد برود و ناهار نمیماند ، هرچقدر اصرار کردم که تو خواهر منی ، مثل همیشه مرغش یک پا داشت و چادر سرش کرد که برود ، من به دنبالش از پلهها پایین میدویدم و خیلی سریع میرفت ، و زمانی که به دم در رسیدم ، در دو طرف خیابان سپه غربی اثری ازش ندیدم ، انگار غیب شده بود ، مامانجونی دم در آمد که ببیند که نوهاش کجا رفته که فقط میدونستم « آیدا » خواهر واقعی من نیست و اگرچه هیچ وقت کم از خواهر واقعی برای من نداشت و ناگهان سایهی کسی پشت سرم رو احساس کردم و وقتی برگشتم « آیدا » رو دیدم با یک بطری آب در دست که میخواست انتقام دیرینهاش رو بگیره .