سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوش‏خیال ( خ ) - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

جایی شبیه سالن تئاتر بود و من نشسته بودم و « نازنین » مدام می‏آمد چیزی می‏گفت و می‏رفت ، بعد از اتمام به پشت صحنه رفتم و چند تا مغازه برای خرید‏های عجیب و غریب بود ، « نازنین » مدام می‏آمد چیزی می‏گفت و می‏رفت ، پدر هم بود ، حرفهای عجیبی می‏زد ، حرفهایی که رنگ‏ و بوی سیاسی داشت .

رانندگی می‏کردم ، احتمالاً کنار دستم « حسین » نشسته بود که همه جا باهم بودیم ، به شکلی عجیب پشت فرمون نشسته و یا بهتر ، لم داده بودم و یک پایم را از پنچره بیرون گذاشته بودم و به سختی با اون پای دیگر پدالها رو فشار می‏دادم ، پشت هر چراغ قرمز دویست و شش بژی کنارم می‏ایستاد که راننده‏اش « ایمان » بود و کنار دستش « نازنین » و باز هم مدام « نازنین » می‏آمد و این بار بیشتر ساکت بود .
در راه سوار شدن به قطاری شبیه مترو ، شاید مترو تهران کرج بودیم ، منو « حسین » ، پر از نیروهای ضد آشوب بود ، حتی یک سری با آرپی‏جی ایستاده بودند که که قطار رو بزنند ( و چرا ؟ ) و ما سوار قطار شدیم و در واگنی نشستیم که اگر قطار رو زدند کمتر آسیب ببینیم و در کنارمون دختری بود به اسم ندا !

ایران نبودیم ، توی یک رستوران ، اون ته ته نشسته بودیم دور یک میز و می‏خندیدیم و سوسکی مرده‏ای که توی یک قوطی کبریت گذاشته بودند رو به هم تعارف می‏زدیم و قهقه می‏زدیم ، « آرمان » بود و « آمستریس » و خیلی‏های دیگه و آرام آرام شوخی‏های سنگین شد و همدیگر رو هل می‏دادیم و غش غش می‏خندیدیم ، کم‏کم می‏خواستند بیرونمون کنند ، به یه قسمت دیگه‏ی رستوران رفتیم که دکور متفاوتی داشت و تا به خودشون بیاند پشت میز آروم گرفته بودیم ، و دیگر فقط سه پسر بودیم و میز کناریمان سه دختر که طبیعتاً انگیسی حرف می‏زدند و من از لهجه‏ی افتضاح یکیشون فهمیدم مثل ما ایرانی‏اند و وقتی پرسیدم جواب مثبت بود .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:59 صبح روز یکشنبه 88 مرداد 11