سوار مینیبوس بودیم ، شاید میخواستیم بریم تنگه واشی ، من رهبر گروه بودم و هیچ چیز مثل رهبری و مدیریت من رو ارضا نمیکنه ، نه به عشق قدرت ، به اهمیت تصمیمگیری و از همه مهمتر مدیریت بحران ، که بتونم اعصاب خودم رو کنترل کنم و فکر کنم و من بودم و عدهای که روی من حساب باز کرده بودند ، « فرشید » مثل همیشه توی برنامه بود و اگرچه اعصاب خردکن اما واقعاً مصداق نباشه جاش خالی میمونه و همچنین « آمستریس » که مثل همیشه یکرنگ بود و بیشیله پیله و بامعرفت _و من طبیعتاً سریع بعد از او باید دنبال « رخشان » بگردم توی رویاهام ، که این دو رو همیشه در کنار هم دیدیم و چرا پیدایش نمیکنم ؟ _ و « ساناز » دوست داشتنی که در کنار او نشسته بود و دیگر که بود ؟
میدونستم « آیدا » هم هست ، و جلوی ماشین ، اون جایی که روزگاری « وحدت » مینشست و من موهای بلند و هدفون بنفشی که روی گوشهاش گذاشته بود رو یادم نمیره ، سرش به کار خودش گرمه و من میدونستم که حالش خوب نیست .
یک دفعه همه چیز زیر و رو شد و ما به بیمکانی و بیزمانی پرتاب شدیم و وقتی به خودم آمدم ، ماشین رو همچنان در حال حرکت دیدم گویا راننده از عالم ما خارج بود و برای خودش میراند و همه جا تاریک ، میدونستم که بار مسئولیتی به دوش منه ، « فرشید » رو پیدا کردم و گفتم : «بقیه کجا اند؟ ما تعدادمون بیشتر بود. » و گویا « فرشید » مثل همیشه جواب واضحی نداد و شاید هم اصلاً حرف نزد ، سریع دنبال بقیه گشتم و « آرتمیس » و « ساناز » رو از زیر صندلی مینیبوس پیدا کردم در حالیکه گویا بیهوش شده بودند و سرجای خودشون با بیحالی نشستند و به بقیه هم رسیدگی ِ سریعی کردم و ناگهان یاد « آیدا » افتادم که جلوی ماشین و حالش هم خوب نبوده ، سریع ساکها و وسایلی که طبق عادت جلوی مینیبوس انبار میکنیم رو جابهجا کردم و دیدم با حالت آرامی توی خودش مچاله شده و خوابیده ، با اینکه هیکل ریزی هم نداره خودشرو جا کرده و وقتی بغلش کردم که بیارمش بیرون ، حس کردم بدنش سرده ، سردیای که میتونست نشونهی بدی باشه و من آرام بوسیدمش و ناگهان مثل فیلم کنستانتین که دختره به دنیا برمیگشت ، سریع نفس بلندی کشیدی و چشماش رو باز کرد و من گویا لبهام رو به پریز برق لحظهای وصل کرده بودم و جریانی بهم منتقل شد و « آیدا » دیگر حالش خوب شدهبود و هوا آرام آرام روشن .
و دیگر مینیبوس نبود و در خیابان میدویدیم و ناگهان حس کردم از لحاظ جسمی و فیزیکی به سالها پیش پرتاب شده بودم و برای اولین بار بعد از همهی این سالها دیگران مرا از بالا نگاه میکردند و من با قد کوتاهام باید سرم رو بالا میگرفتم و دیگر نمیتوانستم تند بدوم ، و « پیروز » آمد و در حالیکه مثل بعضی مواقع که موقعیت رو درک نمیکنه ، فکر میکرد باز هم باهاش شوخی میکنم و روی زانوهام راه میرم ، پس به سمت ام لگد پرتاب کرد جوری که نزدیک بود توی صورتم بخوره و من از ترس باز هم دویدم که از سر پیچ خیابانی که شبیه کوشک مصری بود در حالیکه مغازه ها و اطرافش اصلاً شبیه اون نبودند ، « سالار » ظاهر شد و با حالتی عجیب و به جای اینکه مثل همیشه پیشونی و جلوی سرش از ریزش مو برق بزنه ، مخلوط کنی روی سرش گذاشته بود که پر بود از فالودهی طالبی و شاید هم شیر موز و من به سمتش دویدم و مثل بچهی کوچکی به پایش آویزان شدم و او در حالیکه همچنان به راه خودش ادامه میداد ، فریاد میکشیدم !