سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غم لحظه‏ها - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

نمی‏دونم اون شبها و روزها به ما‏ چی گذشت که شاید هر کدوممون یه جوری توی یه خلوت خاصی فرو رفتیم و اینکه کی در بیایم از اون معلوم نیست ، این روزا خیلی چیزا یادمون رفته ، اونهایی که توی خونه هاشون بودند و شاید اصلا نشنیدند و ندیدند آنچه رو که اتفاق افتاد ، همون بهتر که همین جا از خوندن این پست دست بکشند و بگذارند و توی همون حباب بی‏خیالی که تا حالا توش بودند بموند ، چون واقعاً شاید نتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون ، لااقل این بار ...
روزها و شبهای عجیبی بود ، از خوشحالی‏های اولیه گرفته ، تا امید و آرزو و همه‏ی آنچه که یک شبه فرو ریخت و هرچه گذشت زشت‏ و زشت‏تر شد ، تا اینکه کاملا دل‏زده بشم و مایوس و همه‏ی آنچه که که قابل وصف نیست .
برای اولین بار چیزهایی رو دیدم که شاید تا آخر عمر نبینم : اعتراض ، فریاد ، خشم ، ضد‏شورش ، باتوم ، اشک آور ، فرار ، آتش ، انفجار ، گلوله ، خون و مرگ ... ؛ و سرانجام هیاهو برای هیچ !
این یک ماه شاید به اندازه‏ی یک سال پیاده روی کردم ، در اوج امتحانها ، مسیر هرروزم شده بود ، از خونه تا میدون ولیعصر ، تا چهار راه ولیعصر ، و برگشت ؛ از میدون توپخونه تا فردوسی ، تا انقلاب و بعد تا آزادی ؛ و از هفت تیر ....
مثل یه فیلم بود که شاید هنوزم ادامه داره و من انگار چشمامو بستم ، چون خسته شدم ، چون دیگه قفسه‏ی سینه‏ام تنگه ، چون نمی‏دونم چی درسته و چی غلط ، چون دیگه اعتماد ندارم ، دیگه نمی‏خوام ادامه‏ی این فیلم رو ببینم ، منتظر تیتراژ‏ ام ، ولی انگار تموم نمیشه و من کنار درب خروجی سالن نمایش ایستاده‏ام چشم انتظار همه‏ی اونهایی که با هم بلیط خریدیم ، با هم خندیدیم ، باهم حرف زدیم و نقشه کشیدیم ، اما انگار دیگه اونها نیستند ، شاید توی تاریکی سالن گم شدند و من هرگز پیداشون نمی‏کنم و اونی که اصلا پا به سالن نمایش نگذاشته به چه حقی راجع به خوب و بد بودن فیلم اظهار نظر می‏کنه ؟
دل و دماغ کاری رو ندارم ، شاید این حرف خیلی های دیگه هم باشه ، دلم تنگ شده ، واسه روزهای قبل این ماجرا‏ها ، کی باورش می‏شد ، که یک ماه بعد از اینکه توی اتاق کاواک با هم گفتیم و خندیدم و راجع به آینده صحبت کردیم ، اینجوری رقم بخوره ؟
الان دو هفته و خرده‏ای یه اس‏ام‏اس قطعه ، وضع خود خط موبایل هم داغونه ، هفته ی پیش تقریبا روزی حدود 8 ساعت خطوط کامل قطع می‏شدند ، تو دنیای سایبر خیلی از سایت ها فیلتر شدند ، از همه بدتر فیس‏بوک که جای خوبی بود برای پر کردن تنهایی ها ، حتی یاهو مسنجر هم از دور خارج شده ، پلهای ارتباطی برای بشر تنهای امروز که به اینها عادت کرده بود و ناگهان بدون دلیل همه رو ازش گرفتند ، یاد شعری از شاملو افتادم که میگه :«دهانت را می‏بویند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم...»‏!
توی بعضی از این شبها ،‏ توی خیابون گریه کردم ، وقتی چیزهایی رو می‏دیدم و احساس خطر می‏کردم برای آینده ، و بعضی از روزها ترسیدم ، فرار کردم ، اینقدر دویدم که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم ، گوشه‏ی خیابون با حال تهوع افتادم ، درحالیکه که چشمهام جایی رو نمی‏دید و به سختی سرفه می‏کردم ، از غلظت گاز اشک آور ...
خیلی حرف دارم که باید بگم ، از اینکه این روزها دلم خیلی ، خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو میشه کرد تنگه ، که این تنگی رو توی قفسه سینه ام حس می‏کنم : « نبسته ام به کس دل ، نبسته کس به من دل ، چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ... » ؛ من رو یاد پارسال می‏ندازه و ای کاش هنوز هم پارسال بود و من در آتش اشتیاق سفری از زمین به آسمان و این بار قول بدم که با سر سقوط آزاد نکنم ، چقدر سخته گذران روزهای زندگی با خاطراتی که پشت سر گذاشتی و سعی داری جوری خودت رو سر‏گرم کنی به مسئله جدیدی که این بار خودش برات سوژه می‏شه ، یاد کتاب شازده کوچولو می‏افتم و اون مردی که دائم الخمر بود و مشروب می‏نوشید که فراموش کنه ، فراموش کنه که مشروب می‏نوشه ...

پ.ن : چند روز پیش جشن فارغ التحصیلی بود ، اون هم با همه‏ی گذشته‏اش_همه‏ی خاطرات دانشگاه_ به تاریخ پیوست و خاطره‏ای شد که حسرت بخوری و یاد «ایرنا» جوانترین دختر خانواده توی نمایشنامه سه‏خواهر چخوف می‏افتم که به هر دری می‏زنه تا به مطلوبش برسه اما هرچیزی بعد از مدتی دلش رو می‏زنه و در سوگ شهر آرزوهاش ، مسکوئه ، با این تفاوت که شاید اون از گذر زندگیش که بعدا براش تبدیل به خاطراتی تکرار نشدنی میشوند ، احساس ناراحتی نمی کنه ، که این رنج است !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:55 صبح روز شنبه 88 تیر 6