نمیدونم اون شبها و روزها به ما چی گذشت که شاید هر کدوممون یه جوری توی یه خلوت خاصی فرو رفتیم و اینکه کی در بیایم از اون معلوم نیست ، این روزا خیلی چیزا یادمون رفته ، اونهایی که توی خونه هاشون بودند و شاید اصلا نشنیدند و ندیدند آنچه رو که اتفاق افتاد ، همون بهتر که همین جا از خوندن این پست دست بکشند و بگذارند و توی همون حباب بیخیالی که تا حالا توش بودند بموند ، چون واقعاً شاید نتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون ، لااقل این بار ...
روزها و شبهای عجیبی بود ، از خوشحالیهای اولیه گرفته ، تا امید و آرزو و همهی آنچه که یک شبه فرو ریخت و هرچه گذشت زشت و زشتتر شد ، تا اینکه کاملا دلزده بشم و مایوس و همهی آنچه که که قابل وصف نیست .
برای اولین بار چیزهایی رو دیدم که شاید تا آخر عمر نبینم : اعتراض ، فریاد ، خشم ، ضدشورش ، باتوم ، اشک آور ، فرار ، آتش ، انفجار ، گلوله ، خون و مرگ ... ؛ و سرانجام هیاهو برای هیچ !
این یک ماه شاید به اندازهی یک سال پیاده روی کردم ، در اوج امتحانها ، مسیر هرروزم شده بود ، از خونه تا میدون ولیعصر ، تا چهار راه ولیعصر ، و برگشت ؛ از میدون توپخونه تا فردوسی ، تا انقلاب و بعد تا آزادی ؛ و از هفت تیر ....
مثل یه فیلم بود که شاید هنوزم ادامه داره و من انگار چشمامو بستم ، چون خسته شدم ، چون دیگه قفسهی سینهام تنگه ، چون نمیدونم چی درسته و چی غلط ، چون دیگه اعتماد ندارم ، دیگه نمیخوام ادامهی این فیلم رو ببینم ، منتظر تیتراژ ام ، ولی انگار تموم نمیشه و من کنار درب خروجی سالن نمایش ایستادهام چشم انتظار همهی اونهایی که با هم بلیط خریدیم ، با هم خندیدیم ، باهم حرف زدیم و نقشه کشیدیم ، اما انگار دیگه اونها نیستند ، شاید توی تاریکی سالن گم شدند و من هرگز پیداشون نمیکنم و اونی که اصلا پا به سالن نمایش نگذاشته به چه حقی راجع به خوب و بد بودن فیلم اظهار نظر میکنه ؟
دل و دماغ کاری رو ندارم ، شاید این حرف خیلی های دیگه هم باشه ، دلم تنگ شده ، واسه روزهای قبل این ماجراها ، کی باورش میشد ، که یک ماه بعد از اینکه توی اتاق کاواک با هم گفتیم و خندیدم و راجع به آینده صحبت کردیم ، اینجوری رقم بخوره ؟
الان دو هفته و خردهای یه اساماس قطعه ، وضع خود خط موبایل هم داغونه ، هفته ی پیش تقریبا روزی حدود 8 ساعت خطوط کامل قطع میشدند ، تو دنیای سایبر خیلی از سایت ها فیلتر شدند ، از همه بدتر فیسبوک که جای خوبی بود برای پر کردن تنهایی ها ، حتی یاهو مسنجر هم از دور خارج شده ، پلهای ارتباطی برای بشر تنهای امروز که به اینها عادت کرده بود و ناگهان بدون دلیل همه رو ازش گرفتند ، یاد شعری از شاملو افتادم که میگه :«دهانت را میبویند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم...»!
توی بعضی از این شبها ، توی خیابون گریه کردم ، وقتی چیزهایی رو میدیدم و احساس خطر میکردم برای آینده ، و بعضی از روزها ترسیدم ، فرار کردم ، اینقدر دویدم که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم ، گوشهی خیابون با حال تهوع افتادم ، درحالیکه که چشمهام جایی رو نمیدید و به سختی سرفه میکردم ، از غلظت گاز اشک آور ...
خیلی حرف دارم که باید بگم ، از اینکه این روزها دلم خیلی ، خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو میشه کرد تنگه ، که این تنگی رو توی قفسه سینه ام حس میکنم : « نبسته ام به کس دل ، نبسته کس به من دل ، چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ... » ؛ من رو یاد پارسال میندازه و ای کاش هنوز هم پارسال بود و من در آتش اشتیاق سفری از زمین به آسمان و این بار قول بدم که با سر سقوط آزاد نکنم ، چقدر سخته گذران روزهای زندگی با خاطراتی که پشت سر گذاشتی و سعی داری جوری خودت رو سرگرم کنی به مسئله جدیدی که این بار خودش برات سوژه میشه ، یاد کتاب شازده کوچولو میافتم و اون مردی که دائم الخمر بود و مشروب مینوشید که فراموش کنه ، فراموش کنه که مشروب مینوشه ...
پ.ن : چند روز پیش جشن فارغ التحصیلی بود ، اون هم با همهی گذشتهاش_همهی خاطرات دانشگاه_ به تاریخ پیوست و خاطرهای شد که حسرت بخوری و یاد «ایرنا» جوانترین دختر خانواده توی نمایشنامه سهخواهر چخوف میافتم که به هر دری میزنه تا به مطلوبش برسه اما هرچیزی بعد از مدتی دلش رو میزنه و در سوگ شهر آرزوهاش ، مسکوئه ، با این تفاوت که شاید اون از گذر زندگیش که بعدا براش تبدیل به خاطراتی تکرار نشدنی میشوند ، احساس ناراحتی نمی کنه ، که این رنج است !