گاهی وقتها میشه که فکرهای مختلف ذهن آدم رو پر میکنه و یا تحت یه شرایطی چنان موج تو رو با خودش میبره که اون موقع نمیفهمی و شاید بعدها و حتی هیچ وقت متوجه نمیشی که چه اتفاقی افتاده .
بعضی موقعها اتفاقات پشت سرهم میافته ، مثل یه فیلم با دور تند و تو ، آدمها رو ، حرفها و عکسالعملهاشون رو میبینی و بهخاطر میسپاری و به خاطر میسپاری و میبینی و آخر شب ، آن وقتی که همه خوابند تو در سکوت تنهایی خودت غوطهوری و به دنبال راهی هستی که این قطعات پازل رو در کنار هم بچینی و آنقدر این قطعات زیادند که باید وقت زیادی برای تفکیک بذاری... .
القصه ، وقتی دیروز به ورزشگاه آزادی رفتم که برای مراسم بزرگداشت دوم خرداد ! دور هم جمع شده بودند ، بر روی زمین سالن دوازده هزار نفری نشسته بودم و در میان تمامی شعارها و ابراز احساسات ، یاد آنهایی افتادم که در همچین شرایطی سعی میکنند از بالا ، از بیرون نگاه کنند که بهتر بفهمند که چه اتفاقاتی در حال وقوع هست ، و من آرام ، تنها به صفحه نمایش بزرگی خیره شده بودم که با جابهجای بی وقفه حضار ناواضح تصاویر رو به من میرسوند ، و هنگام برگشت ، پس از عبور از خیل جمعیت جوان سبز پوش ، در اتوبوس ستاد منطقه سه ، به سمت میدان ونک ، در میان تمامی دختران و پسرانی که از شادی قهقه میزدند و برای ماشینهای اطراف جیغ و هورا میکشیدند ، به پیادهرو نگاه میکردم و تمامی آنهایی که جواب اینان رو میدادند و همچنان سعی می کردم به جای پیوستن به این جمعیت ، جور دیگری نگاه کنم و بیندیشم تا خودم و دیگران را بهتر ببینم .
پ.ن : گلوم درد میکنه ، ولی هوا خیلی گرمه ، خیلی داد نزدم ، اما فکر زیاد هم آدم رو اینجوری مریض میکنه ؟