کلاسی بود که شاید شبیه کلاس نبود ، چیزی شبیه ریزپردازنده که با شیمی مخلوط شده باشه ، استاد «شادمهر» بود ، میدونستم رشته اش این نیست ، و هنوز به استادی نرسیده ، ولی تدریس می کرد ، دانشجو ها شاید آشنا بودند برام ، و از همه آشنا تر «نازنین» ، با همون تیپ همیشگی ، خوشحال ، پر از انرژی ، می دونستم درس رو خوب بلد نیستم ، سعی هم در فهمیدنش نمی کردم ، مثل همیشه هم جواب قانع کننده ای داشتم ، که این درس نه به درد دنیا ی من می خوره نه آخرت ، هیچ تاثیری نداره تو آینده ام . «نازنین» درس رو خوب بلد بود ، برای تمامی سوال ها پای تخته می رفت و من اندکی به خودم سختی می دادم که بفهمم سوال رو چه جوری جواب میده ، سوال ها تموم شد ، «نازنین» در کنار من نشست و انگار صندلی نبود ، بلکه سراسر تخت بود ، مثل قهوه خانه ، «شادمهر» سعی داشت کلاس رو تا آخرین دقایق تعطیل نکنه ، برای همین دنبال یه کاری میگشت که به او بپردازیم ، با «نازنین» صحبت می کردم ، مثل همیشه پر بود از شوخی و خنده ، شخص سومی در کنارم نشسته بود ، «شادمهر» معجون عجیبی رو خواست درست بکنیم ، من کاملا از مرحله خارج بودم و سعی داشتم خودم رو اینجور نشون ندم ، به «نازنین» گفتم جشن افتاده ده اُم ، میای دیگه ؟ شاید نشد جواب رو بشنوم ، «شادمهر» خواست یه چند دقیقه اون معجونی که شبیه گِل و آب بود رو قرقره کنیم و برویم پی کارمان ، بیشتر قرقره کردم ، شاید اثر بیشتری داشته باشه .
در محوطه احمد رضا عابدزاده پسرش رو تمرین میداد ، من دلخور بودم که چرا من رو به تیم ملی دعوت نکردند ، برای خودم روپایی می زدم ، داخل اومدم ، تلفن سیم خیلی بلندی داشت ، زنگ زدم ، اونطرف خط علی دایی بود ، باهاش از ادب و اعتقاد حرف زدم ، و آرام آرام راه میرفتم ، تلفن سیم بلندی داشت ، نمی خواستم کسی حرفهامو بشنوه ، بعد نوبت من شد ، گفتم خیلی وقته احساس می کنم خدا با من قهره ، اعتقاد داشتم علی دایی رو خدا بغل کرده ، ولی خودش این رو نمی گفت ، پرسید نماز روزه انجام میدی ؟ از دور شخصی می اومد ، شبیه محمد رضا گلزار بود ، من همچنان با تلفن صحبت میکردم ، تلفن سیم بلندی داشت ، و گلزار رو نگاه می کردم که به من نزدیک میشد ، ناگهان گفت درسته ، ساعت سه برنامه دارم ، منظورش این بود که درست شناختی ، جواب دادم که چی ؟ اصلا تو کی هستی ؟ خواستم ضایعش کنم که یعنی اصلا آدم معروفی نیست . در آمفی تئاتر هنوز با تلفن حرف میزدم ، تلفن سیم بلندی داشت ، یه دفعه مراسمی برپا شد ، منشی جشن ، یک خانم چند لحظه اجازه خواست تلفن بزنه ، وسط صحبت ام گوشی رو گرفت و رفت روی خط دو ، میدونستم این تلفن به خط 80 وصله ، پس تلفن ما بود ، منشی کد تهران رو گرفت ، پس باید شهرستان می بودیم ، دو تا تماس گرفت و مطمئن شد میهمان اومده ، از حضار کسی تلفن رو دید و هوس تماسی شاید بیخود به ذهنش اومد ، قبل از رسیدنش آروم همراه تلفن پا به فرار گذاشتم ، تلفن قطع شده بود ، علی دایی دیگه پشت خط نبود ، تلفن سیم بلندی داشت... .