شنیدی که مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد ؟ خب اینکه جدا ، اینم میدونستی که من خیلی آدمِ گیری هستم و وقتی به چیزی بند میکنم ولش نمیکنم ، اینقدر که اعصاب کسی که دور و برم باشه ، جای من خرد میشه ، رو همین حساب یه آهنگی رو دارم گوش میکنم که قبلاً شنیده بودم که فقط شنیده باشم اما الان مثل بعضی موقعها دارم بینهایت گوش میکنم ، و آیا معنای خاصی داره ؟
صبح اگر ساعت هفت بیدار شده باشی ، می تونه روز خوبی برات باشه و به کارهایی که روزها و ماه ها و سالهاست عقب افتاده اند فکر کنی و اگرچه مثل همیشه انجامشون ندی .
اما بازهم ناگزیر این روز ، هرچقدر هم با روزهای دیگه برات فرق کنه ، یک سری افکار هیچ وقت رهایت نمی کنند و با اینکه همیشه سعی می کنی قبل از خواب و هرموقع دیگه روز که با خودت فکر می کنی یادشون نیفتی و با خیال بافی خودت رو توی رویاهای قدیمی غرق کنی و باز هم وسط مستطیل سبز باشی و بهترین و هرچقدر هم تاریخ مصرف این رویاها گذشته باشه ، تو هنوز هم برای فرار از بقیه به اونها پناه می بری .
اینکه به خودت حریم خلوت دیگران رو گوشزد کنی و به یاد بیاوری کسانی که خیلی دوستشون داری و فکر میکنی که دیگه کاملاً به سیاره ی اونها وارد شدی و میدانی که همونجور که قبلاً هم گفته ام ، بالاخره قسمتی از این سیاره هست که ورود افراد متفرقه اکیداً ممنوعه .
بازهم دارم می چرخم برای خودم ، یاد حرف حمید می افتم که گفت علی تو دیواری ، گفتم نه ، من توی طبیعت ام و دارم برای خودم کیف می کنم . جواب داد بنده ی خدا اون عکس منظره اس روی دیوار که تو هی داری سرتو میمالی بهش و من هم مثل همیشه چنان فلسفهای براش چیدم که یا قانعش کنم یا از رو ببرمش با اینکه حرفش رو خودم قبول داشتم و میدونستم داره راست میگه و باز هم من و همهی آنچه که زیر بارش نمیروم .
به هر حال وضعیت همینه که هست ( اشتباهی جای هست نوشتم هشت و یاد حاجیمون افتادم ) ، کاریش هم نمیشه کرد ، این ناگزیره واسه ما تا زمان همه چی رو معلوم کنه .
در آخر نمیدونم باورم میشه که یه روز شکل آواز پریها بشم یا نه اینم یه خیاله ، یه خیاله ...
شعله زد عشق و من از نو
نو شدم
پر شدم از عشق تو
مملو شدم
شوق شیدایی مرا از من گرفت
من به خود برگشتم از تو
تو شدم
پ.ن : برای یه نفری دعا میکنم که حالش زودتر خوب بشه ...
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:3 صبح روز سه شنبه 88 مرداد 6
از دور صدای آکاردئون دوره گردی میاد که هرچقدر سعی می کنم بفهمم کدوم آهنگ رو می نوازه نمی تونم ، و یاد سالها پیش می افتم که در یک شب پاییزی ، که خیابونها از باران روز گذشته تر بودند ، صدای مشابهی من رو واداشت که در تنهایی کنار پنجره برم و سوز سرمای دلنشینی رو به جون بخرم تا نوازنده رو ببینم و هیچگاه نفهمیدم که در سرش چه می گذشت که اون ساعت هوس گشت و گذار در سکوت کوچه های خلوت به سرش زده بود تا بعدها ، با خاطره اش من رو به اون شبها ببره و در اوج گرمای تابستان به ناگاه پاییزی بشم !
و امروز این بار دومه که همچین حسی می کنم و بازهم مثل دفعه ی قبل به دریایی از افکار و رویاها پرتاب می شوم و دوباره آن جویی به نظرم می آید که بر لبش باید نشست و گذر عمر بدید و فتادن برگ درختان سبز پیش چشم هوشیار تداعی می شود .
در همین گیر و دار بازهم به عقب تر می روم و به یاد انشایی که سال اول دبیرستان برای امتحان نوشتم و در چشم معلمی که همان زمان برای من استاد بود و از علاقه ی من به او همین بس که ادبیات عزیز رو تدریس می کرد ، بسیار جلوه کرد و حول قطعه شعری که پدر آن زمان روی تکه کاغذی برایم نوشته بود و می دانم که هنوز هم اگر جعبه های کفش و شکلاتی که پراز تکه کاغذهای خاطره انگیزی هستند و هیچ وقت دلم نیامده دور بریزم چون تعلق خاطر خاصی به همشون دارم پیدایش خواهم کرد ، می گشت : « از وجود خود نکردم هیچ سود ، آنچه کردم وانچه گفتم هیچ بود ... » .
امروز در همین افکار به آهنگهایی گوش دادم که با بخشی از زندگی من عجین شده بود ، همان دوران بی خیالی و بلا تکلیفی بعد از کنکور ، که هرروز خدا جی-تی-ای بازی می کردم و به شکل مُسکنی شده بود که از فکرهای مالیخولیایی رهایی پیدا کنم و این آهنگها مثلاً از ضبط صوت ماشینم توی اون بازی شب و روز بخش می شد : « وقتی تو نیستی ، نه هست های ما چونانکه بایدند نه باید ها ، عمریست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره می کنیم ، باشد برای روز مبادا ... » .
دیروز دوباره سروکله ی وصیت نامه ام پیدا شد ، خیلی جالبه ، همیشه این وقت های سال سروکلش پیدا میشه تا تائید اون سالش رو بگیره و بره تا سال بعد ، وقتی به تائیدهای گذشته نگاه کردم ، اولیش برای یازدهم خرداد هشتاد و سه بود و آخریش پارسال توی مسجد النبی... .
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 9:44 عصر روز چهارشنبه 88 تیر 31
«در زنگی زخمهایی است که مثل خوره روح را میخورند و میتراشند» ! از صبح یا شاید هم ظهر این عبارت توی ذهنم چرخ میخورد و تکرار میشد ، حتی روی برگ یکی از روزهای تقویم رومیزی باطله که معمولاً کارهای روزانهام روشون مینویسم ، یادداشت کرده بودم و دورش یک کادر کشیده بودم و تقریباً تمام روز جلوی چشمم بود .
خیلی دوست داشتم به این زخم ها فکر کنم و یا بهتر اینکه بهشون فکر نکنم ، چون واقعاً اگر زخم رو کاری به کارش نداشته باشی ، خیلی زودتر خوب میشه تا اینکه هرچند وقت یک بار بخوای پوست نازکی که روش درست شده رو بکنی و برای مدتها و شاید همیشه جای اون باقی بمونه اگرچه جداً لذت عجیبی داره این کار و من نمیدونم چرا !
از اونجایی که بعضی از قسمتهای بدنم ، علی الخصوص اونجاهایی که بیشتر جلوی چشم اند ، مثل دستهام نسبت به پاهام ، جسته و گریخته همچین اثراتی هست ، شاید بشه نتیجه گرفت که در مورد اون یکیهایی هم که گفتم صادق باشه و اینقدر بهشون فکر کنم که جای اونها بمونه.... .
بعضی قضایای ساده و پیشپا افتاده که به نظر خیلی ها نمیرسه ، آنقدر مهم میشه و این اهمیت طولانی و سابقهدار ، که بعد از مدتی بخشی از وجودته ، و تو فقط به اونها فکر میکنی ، با یادشون میخوابی و صبح بیدار میشی که بازهم به اونها فکر کنی درحالیکه تمام شب خواب اونها رو میدیدی .
و اینجوری این زخمها عمیق و عمیقتر میشوند و تو به وجودشون عادت کردهای و دیگه یادت نیست که وجود یک زخم نقطهی مثبتی به حساب نمییاد ، اما به خیالت همزیستی مسالمت آمیزی در کنار هم دارید حال آنکه این زخمهای کاری مثل انگل ذره ذره از عصارهی وجودت میمکند و تولیدمثل میکنند ، تولیدمثلی شبیه آمیبها یعنی تقسیم سلولی .
اگر یه روزی اونقدر جرات پیدا کردی که وقتی بازهم با یکی از این زخمها مواجه شدی ، اونجوری ببینیش که واقعاً هست و بفهمی که داره باتو چیکار میکنه ، تازه باید کمر همت ببندی برای یک مبارزه ، ولی نه مبارزهی خارجی ، با خودت ، مبارزهی با نفس که جهاد دری از درهای بهشته... .
پ.ن : اینکه زندگی مثل یک پازل میمونه تعبیر جالبیه ، قطعات اون در کنار هم معنا پیدا میکنند و سادهلوحیه اگر فکر کنی که تمام تکههای یک پازل قشنگاند !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 12:9 صبح روز چهارشنبه 88 تیر 24
نمیدونم اون شبها و روزها به ما چی گذشت که شاید هر کدوممون یه جوری توی یه خلوت خاصی فرو رفتیم و اینکه کی در بیایم از اون معلوم نیست ، این روزا خیلی چیزا یادمون رفته ، اونهایی که توی خونه هاشون بودند و شاید اصلا نشنیدند و ندیدند آنچه رو که اتفاق افتاد ، همون بهتر که همین جا از خوندن این پست دست بکشند و بگذارند و توی همون حباب بیخیالی که تا حالا توش بودند بموند ، چون واقعاً شاید نتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون ، لااقل این بار ...
روزها و شبهای عجیبی بود ، از خوشحالیهای اولیه گرفته ، تا امید و آرزو و همهی آنچه که یک شبه فرو ریخت و هرچه گذشت زشت و زشتتر شد ، تا اینکه کاملا دلزده بشم و مایوس و همهی آنچه که که قابل وصف نیست .
برای اولین بار چیزهایی رو دیدم که شاید تا آخر عمر نبینم : اعتراض ، فریاد ، خشم ، ضدشورش ، باتوم ، اشک آور ، فرار ، آتش ، انفجار ، گلوله ، خون و مرگ ... ؛ و سرانجام هیاهو برای هیچ !
این یک ماه شاید به اندازهی یک سال پیاده روی کردم ، در اوج امتحانها ، مسیر هرروزم شده بود ، از خونه تا میدون ولیعصر ، تا چهار راه ولیعصر ، و برگشت ؛ از میدون توپخونه تا فردوسی ، تا انقلاب و بعد تا آزادی ؛ و از هفت تیر ....
مثل یه فیلم بود که شاید هنوزم ادامه داره و من انگار چشمامو بستم ، چون خسته شدم ، چون دیگه قفسهی سینهام تنگه ، چون نمیدونم چی درسته و چی غلط ، چون دیگه اعتماد ندارم ، دیگه نمیخوام ادامهی این فیلم رو ببینم ، منتظر تیتراژ ام ، ولی انگار تموم نمیشه و من کنار درب خروجی سالن نمایش ایستادهام چشم انتظار همهی اونهایی که با هم بلیط خریدیم ، با هم خندیدیم ، باهم حرف زدیم و نقشه کشیدیم ، اما انگار دیگه اونها نیستند ، شاید توی تاریکی سالن گم شدند و من هرگز پیداشون نمیکنم و اونی که اصلا پا به سالن نمایش نگذاشته به چه حقی راجع به خوب و بد بودن فیلم اظهار نظر میکنه ؟
دل و دماغ کاری رو ندارم ، شاید این حرف خیلی های دیگه هم باشه ، دلم تنگ شده ، واسه روزهای قبل این ماجراها ، کی باورش میشد ، که یک ماه بعد از اینکه توی اتاق کاواک با هم گفتیم و خندیدم و راجع به آینده صحبت کردیم ، اینجوری رقم بخوره ؟
الان دو هفته و خردهای یه اساماس قطعه ، وضع خود خط موبایل هم داغونه ، هفته ی پیش تقریبا روزی حدود 8 ساعت خطوط کامل قطع میشدند ، تو دنیای سایبر خیلی از سایت ها فیلتر شدند ، از همه بدتر فیسبوک که جای خوبی بود برای پر کردن تنهایی ها ، حتی یاهو مسنجر هم از دور خارج شده ، پلهای ارتباطی برای بشر تنهای امروز که به اینها عادت کرده بود و ناگهان بدون دلیل همه رو ازش گرفتند ، یاد شعری از شاملو افتادم که میگه :«دهانت را میبویند ، مبادا گفته باشی دوستت دارم...»!
توی بعضی از این شبها ، توی خیابون گریه کردم ، وقتی چیزهایی رو میدیدم و احساس خطر میکردم برای آینده ، و بعضی از روزها ترسیدم ، فرار کردم ، اینقدر دویدم که دیگه نای نفس کشیدن نداشتم ، گوشهی خیابون با حال تهوع افتادم ، درحالیکه که چشمهام جایی رو نمیدید و به سختی سرفه میکردم ، از غلظت گاز اشک آور ...
خیلی حرف دارم که باید بگم ، از اینکه این روزها دلم خیلی ، خیلی بیشتر از اونچه که فکرش رو میشه کرد تنگه ، که این تنگی رو توی قفسه سینه ام حس میکنم : « نبسته ام به کس دل ، نبسته کس به من دل ، چو تخته پاره بر موج رها رها رها من ... » ؛ من رو یاد پارسال میندازه و ای کاش هنوز هم پارسال بود و من در آتش اشتیاق سفری از زمین به آسمان و این بار قول بدم که با سر سقوط آزاد نکنم ، چقدر سخته گذران روزهای زندگی با خاطراتی که پشت سر گذاشتی و سعی داری جوری خودت رو سرگرم کنی به مسئله جدیدی که این بار خودش برات سوژه میشه ، یاد کتاب شازده کوچولو میافتم و اون مردی که دائم الخمر بود و مشروب مینوشید که فراموش کنه ، فراموش کنه که مشروب مینوشه ...
پ.ن : چند روز پیش جشن فارغ التحصیلی بود ، اون هم با همهی گذشتهاش_همهی خاطرات دانشگاه_ به تاریخ پیوست و خاطرهای شد که حسرت بخوری و یاد «ایرنا» جوانترین دختر خانواده توی نمایشنامه سهخواهر چخوف میافتم که به هر دری میزنه تا به مطلوبش برسه اما هرچیزی بعد از مدتی دلش رو میزنه و در سوگ شهر آرزوهاش ، مسکوئه ، با این تفاوت که شاید اون از گذر زندگیش که بعدا براش تبدیل به خاطراتی تکرار نشدنی میشوند ، احساس ناراحتی نمی کنه ، که این رنج است !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:55 صبح روز شنبه 88 تیر 6
گاهی وقتها میشه که فکرهای مختلف ذهن آدم رو پر میکنه و یا تحت یه شرایطی چنان موج تو رو با خودش میبره که اون موقع نمیفهمی و شاید بعدها و حتی هیچ وقت متوجه نمیشی که چه اتفاقی افتاده .
بعضی موقعها اتفاقات پشت سرهم میافته ، مثل یه فیلم با دور تند و تو ، آدمها رو ، حرفها و عکسالعملهاشون رو میبینی و بهخاطر میسپاری و به خاطر میسپاری و میبینی و آخر شب ، آن وقتی که همه خوابند تو در سکوت تنهایی خودت غوطهوری و به دنبال راهی هستی که این قطعات پازل رو در کنار هم بچینی و آنقدر این قطعات زیادند که باید وقت زیادی برای تفکیک بذاری... .
القصه ، وقتی دیروز به ورزشگاه آزادی رفتم که برای مراسم بزرگداشت دوم خرداد ! دور هم جمع شده بودند ، بر روی زمین سالن دوازده هزار نفری نشسته بودم و در میان تمامی شعارها و ابراز احساسات ، یاد آنهایی افتادم که در همچین شرایطی سعی میکنند از بالا ، از بیرون نگاه کنند که بهتر بفهمند که چه اتفاقاتی در حال وقوع هست ، و من آرام ، تنها به صفحه نمایش بزرگی خیره شده بودم که با جابهجای بی وقفه حضار ناواضح تصاویر رو به من میرسوند ، و هنگام برگشت ، پس از عبور از خیل جمعیت جوان سبز پوش ، در اتوبوس ستاد منطقه سه ، به سمت میدان ونک ، در میان تمامی دختران و پسرانی که از شادی قهقه میزدند و برای ماشینهای اطراف جیغ و هورا میکشیدند ، به پیادهرو نگاه میکردم و تمامی آنهایی که جواب اینان رو میدادند و همچنان سعی می کردم به جای پیوستن به این جمعیت ، جور دیگری نگاه کنم و بیندیشم تا خودم و دیگران را بهتر ببینم .
پ.ن : گلوم درد میکنه ، ولی هوا خیلی گرمه ، خیلی داد نزدم ، اما فکر زیاد هم آدم رو اینجوری مریض میکنه ؟
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 2:21 صبح روز سه شنبه 88 خرداد 5
امروز به آنچه که سالها قبل خوانده بودم فکر می کردم ، روزهای آغازین ورود به دانشگاه ، ورود به جامعه ، آنجا که نه دیگر خانه بود و نه دیگر مدرسه__ و چقدر از مدرسه بیزار بودم ، و از بزگترین انگیزه های ورود ، خروج از آنجا بود__ ، دوست داشتم فکر کنم ، خودم باشم ، با چشمانی کاملا باز و فکری باز تر ، اما ...
اما ، نه دست حادثه ، بلکه خودم ، نکردم آنچه را می خواستم ، و نشد آنچه که برنامه ریزی بود و حسرت ... ؟
آه ، گفتی حسرت ! و اگر حسرت خوردن نادرست نبود ، نمی گذشت شب و روزی که به این مهم نپردازم ، هر چند که اکنون هم .
و کتابهایی که همراه خودم داشتم ، و می خواندم ، و می خواندم ؟ و فقط می خواندم تا به کار گیرم ، به کار گیرم ؟ و به کار گیرم تا بزرگ شوم ، نه آن بزرگ ، که بزرگ منش ، بزرگ تر فکر کنم ، بفهمم و تصمیم بگیرم و ناگهان چه شد ؟ در سیلاب کدامین جریان زندگی غوطه ور شدم و چرخیدم و چرخیدم و تا هزاران روزی همانند امروز ناگه به خود آیم و بعد از سالها به دستان خود نگاه کنم و بگویم چه جمع کرده اید ؟ و نشاید که بگویم خالی که خالی نیستند و من همچنان ناراضی .
و در میان تمامی آن کتابها ، به یاد نوشته های معلم شهید ، شریعتی عزیز که با «حج» اش مرا به میهمانی خدا برد__ و حسرتی از اینکه قدر انتخاب شدن ، گلچین شدن ، مبعوث شدن ، و ظرفیت آنرا نداشتم__ ، و با «هبوط» اش مرا به عرش و با «کویر» مرا به تفکر واداشت ، و «استحمار» !
و در آن هنگام که شخصیت من در حال شکل گیری و یافتن خویشتن بود ، فریاد معلمم ، که از استحمار گفت ، از درد مبتلابه جامعه و مرا هشدار داد و من آنرا از پشت چشمان بسته ام دیدم و چرا عمل نکردم ؟ و این کتاب ، بدون محتویات داخلش ، تنها با همان جلد و نام دهان پر کن و نویسنده ی سنگین نامش ، مسیر جدیدی در زندگی من گشود و اگر نمی گشود چگونه بودم ؟
و به کار نبستم آنچه را از من خواست ، و دیدم همانرا که پیش بینی می کرد ، و منتظر ، منتظر آنچه که آنرا چاره ای گفته بود ، شوکی که مرا بیاورد به خود ، چونانکه باید تو را کسی بگیرد و به سینه ی دیوار چندین بار محکم و محکمتر بکوبد و بر سرت فریاد بزند که این تویی !
پ.ن : اون یکی دیگه یه عکس بود ، الانا اصلا شاید نتونم باهاش ارتباط برقرار کنم ، عکسی که هر موقع گوشیم روشن می شد اول اونو نشون می داد ، خیلی وقته که دیگه نمی دونم عکسه هم مث کتابه کجاست ، یا شاید هم بهتر ، اونا سر جاشونند ، نمی دونم خودم کجام !
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:43 صبح روز دوشنبه 88 اردیبهشت 14
این روزا یه جور تداخل احساسات مختلف پیدا کرده بودم ، برای همین نتونستم بنویسم ، زمانی که عصبانی بودم و می خواستم تلخ بنویسم ، از روی خستگی ، عقب افتاد که یه دفعه منو اون همه خوشبختی محال شه ، کلاً دارم دور خودم می چرخم ، بعضی چیزها هم تبدیل شده به یک قاتل وقت ، دارم مبارزه می کنم با همه ی این پرت زمانها ، یه سری رفقا هم هستند که با معرفت اند ، رو حساب دوستی اگه چیزی می گن ، به دل میشینه
سریع جمع و جور کنم حرفهامو ، دوباره داره همه دسته بندی هام بهم میخوره واسه نوشتن ، مث کلی نوشته ی ابتر دیگه ای که نوشتم اینجا و به آخر نرسیده صفحه رو بستم ، چون نمی شد آنچه که باید .
باید سرو سامون بدم به برنامه هام ، کارهام ، و از همه مهمتر افکار ام که یه رویه ی خاص رو طی کنه
پ.ن : سر کلاس زبان صحبت یه چیز خاص شد و سریع ازش گذشتند ، ولی من ناگهان تعلق خاطر شدیدی نسبت بهش پیدا کردم ، می خواستم پیشم باشه ، یه احساس عجیب ، وقتی اومدم خونه دیدمش ، مثل همیشه آروم و صبور گویی به من نگاه می کرد و منتظر ام بود ، بر داشتمش ، شاید اون هم دلش برای من تنگ شده بود
نویسنده : امید عیارپور » ساعت 1:33 صبح روز پنج شنبه 88 اردیبهشت 3