سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در رویای یک خواب ! - و سکوت سرشار از ناگفته ‏هاست !

سوار مینی‏بوس بودیم ، شاید می‏خواستیم بریم تنگه واشی ، من رهبر گروه بودم و هیچ چیز مثل رهبری و مدیریت من رو ارضا نمی‏کنه ، نه به عشق قدرت ، به اهمیت تصمیم‏گیری و از همه مهمتر مدیریت بحران ، که بتونم اعصاب خودم رو کنترل کنم و فکر کنم و من بودم و عده‏ای که روی من حساب باز کرده بودند ، « فرشید » مثل همیشه توی برنامه بود و اگرچه اعصاب خردکن اما واقعاً مصداق نباشه جاش خالی می‏مونه و همچنین « آمستریس » که مثل همیشه یک‏رنگ بود و بی‏شیله پیله و با‏معرفت _و من طبیعتاً سریع بعد از او باید دنبال « رخشان » بگردم توی رویاهام ، که این دو رو همیشه در کنار هم دیدیم و چرا پیدایش نمی‏کنم ؟ _ و « ساناز » دوست داشتنی که در کنار او نشسته بود و دیگر که بود ؟
می‏دونستم « آیدا » هم هست ، و جلوی ماشین ، اون جایی که روزگاری « وحدت » می‏نشست و من موهای بلند و هدفون بنفشی که روی گوش‏هاش گذاشته بود رو یادم نمی‏ره ، سرش به کار خودش گرمه و من می‏دونستم که حالش خوب نیست .
یک دفعه همه چیز زیر‏ و رو شد و ما به بی‏مکانی و بی‏زمانی پرتاب شدیم و وقتی به خودم آمدم ، ماشین رو همچنان در حال حرکت دیدم گویا راننده از عالم ما خارج بود و برای خودش می‏راند و همه جا تاریک ، می‏دونستم که بار مسئولیتی به دوش منه ، « فرشید » رو پیدا کردم و گفتم : «بقیه کجا اند؟ ما تعدادمون بیشتر بود. » و گویا « فرشید » مثل همیشه جواب واضحی نداد و شاید هم اصلاً حرف نزد ، سریع دنبال بقیه گشتم و « آرتمیس » و « ساناز » رو از زیر صندلی مینی‏بوس پیدا کردم در حالیکه گویا بیهوش شده بودند و سرجای خودشون با بی‏حالی نشستند و به بقیه هم رسیدگی ِ سریعی کردم و ناگهان یاد « آیدا » افتادم که جلوی ماشین و حالش هم خوب نبوده ، سریع ساکها و وسایلی که طبق عادت جلوی مینی‏بوس انبار می‏کنیم رو جابه‏جا کردم و دیدم با حالت آرامی توی خودش مچاله شده و خوابیده ، با اینکه هیکل ریزی هم نداره خودش‏رو جا کرده و وقتی بغلش کردم که بیارمش بیرون ، حس کردم بدنش سرده ، سردی‏ای که می‏تونست نشونه‏ی بدی باشه و من آرام بوسیدمش و ناگهان مثل فیلم کنستانتین که دختره به دنیا بر‏می‏گشت ، سریع نفس بلندی کشیدی و چشماش رو باز کرد و من گویا لبهام رو به پریز برق لحظه‏ای وصل کرده بودم و جریانی بهم منتقل شد و « آیدا » دیگر حالش خوب شده‏بود و هوا آرام آرام روشن .
و دیگر مینی‏بوس نبود و در خیابان می‏دویدیم و ناگهان حس کردم از لحاظ جسمی و فیزیکی به سالها پیش پرتاب شده بودم و برای اولین بار بعد از همه‏ی این سالها دیگران مرا از بالا نگاه می‏کردند و من با قد کوتاه‏ام باید سرم رو بالا می‏گرفتم و دیگر نمی‏توانستم تند بدوم ، و « پیروز » آمد و در حالیکه مثل بعضی مواقع که موقعیت رو درک نمی‏کنه ، فکر می‏کرد باز هم باهاش شوخی می‏کنم و روی زانوهام راه می‏رم ، پس به سمت ام لگد پرتاب کرد جوری که نزدیک بود توی صورتم بخوره و من از ترس باز هم دویدم که از سر پیچ خیابانی که شبیه کوشک مصری بود در حالیکه مغازه ها و اطرافش اصلاً شبیه اون نبودند ، « سالار » ظاهر شد و با حالتی عجیب و به جای اینکه مثل همیشه پیشونی و جلوی سرش از ریزش مو برق بزنه ، مخلوط کنی روی سرش گذاشته بود که پر بود از فالوده‏ی طالبی و شاید هم شیر موز و من به سمتش دویدم و مثل بچه‏ی کوچکی به پایش آویزان شدم و او در حالیکه همچنان به راه خودش ادامه می‏داد ، فریاد می‏کشیدم !



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 10:16 صبح روز سه شنبه 88 مرداد 6


کلاسی بود که شاید شبیه کلاس نبود ، چیزی شبیه ریزپردازنده که با شیمی مخلوط شده باشه ، استاد «شادمهر» بود ، میدونستم رشته اش این نیست ، و هنوز به استادی نرسیده ، ولی تدریس می کرد ، دانشجو ها شاید آشنا بودند برام ، و از همه آشنا تر «نازنین» ، با همون تیپ همیشگی ، خوشحال ، پر از انرژی ، می دونستم درس رو خوب بلد نیستم ، سعی هم در فهمیدنش نمی کردم ، مثل همیشه هم جواب قانع کننده ای داشتم ، که این درس نه به درد دنیا ی من می خوره نه آخرت ، هیچ تاثیری نداره تو آینده ام . «نازنین» درس رو خوب بلد بود ، برای تمامی سوال ها پای تخته می رفت و من اندکی به خودم سختی می دادم که بفهمم سوال رو چه جوری جواب میده ، سوال ها تموم شد ، «نازنین» در کنار من نشست و انگار صندلی نبود ، بلکه سراسر تخت بود ، مثل قهوه خانه ، «شادمهر» سعی داشت کلاس رو تا آخرین دقایق تعطیل نکنه ، برای همین دنبال یه کاری میگشت که به او بپردازیم ، با «نازنین» صحبت می کردم ، مثل همیشه پر بود از شوخی و خنده ، شخص سومی در کنارم نشسته بود ، «شادمهر» معجون عجیبی رو خواست درست بکنیم ، من کاملا از مرحله خارج بودم و سعی داشتم خودم رو اینجور نشون ندم ، به «نازنین» گفتم جشن افتاده ده اُم ، میای دیگه ؟ شاید نشد جواب رو بشنوم ، «شادمهر» خواست یه چند دقیقه اون معجونی که شبیه گِل و آب بود رو قرقره کنیم و برویم پی کارمان ، بیشتر قرقره کردم ، شاید اثر بیشتری داشته باشه .
در محوطه احمد رضا عابدزاده پسرش رو تمرین میداد ، من دلخور بودم که چرا من رو به تیم ملی دعوت نکردند ، برای خودم روپایی می زدم ، داخل اومدم ، تلفن سیم خیلی بلندی داشت ، زنگ زدم ، اونطرف خط علی دایی بود ، باهاش از ادب و اعتقاد حرف زدم ، و آرام آرام راه میرفتم ، تلفن سیم بلندی داشت ، نمی خواستم کسی حرفهامو بشنوه ، بعد نوبت من شد ، گفتم خیلی وقته احساس می کنم خدا با من قهره ، اعتقاد داشتم علی دایی رو خدا بغل کرده ، ولی خودش این رو نمی گفت ، پرسید نماز روزه انجام میدی ؟ از دور شخصی می اومد ، شبیه محمد رضا گلزار بود ، من همچنان با تلفن صحبت میکردم ، تلفن سیم بلندی داشت ، و گلزار رو نگاه می کردم که به من نزدیک میشد‏ ، ناگهان گفت  درسته  ، ساعت سه برنامه دارم ، منظورش این بود که درست شناختی ، جواب دادم که چی ؟ اصلا تو کی هستی ؟ خواستم ضایعش کنم که یعنی اصلا آدم معروفی نیست . در آمفی تئاتر هنوز با تلفن حرف میزدم ، تلفن سیم بلندی داشت ، یه دفعه مراسمی برپا شد ، منشی جشن ، یک خانم چند لحظه اجازه خواست تلفن بزنه ،  وسط صحبت ام گوشی رو گرفت و رفت روی خط دو ، میدونستم این تلفن به خط 80 وصله ، پس تلفن ما بود ، منشی کد تهران رو گرفت ، پس باید شهرستان می بودیم ، دو تا تماس گرفت و مطمئن شد میهمان اومده ، از حضار کسی تلفن رو دید و هوس تماسی شاید بیخود به ذهنش اومد ، قبل از رسیدنش آروم همراه تلفن پا به فرار گذاشتم ، تلفن قطع شده بود ، علی دایی دیگه پشت خط نبود ، تلفن سیم بلندی داشت... .



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 9:44 صبح روز چهارشنبه 88 اردیبهشت 23


...دقت کردم خیلی خوابهای عجیبی میبینم ، داستانهای جالبی از توش در میاد ، یک سو رئال واقعی ، تصمیم گرفتم بنویسمشون ، برای اینکه مصلحت اندیشی نکنم ، اسم شخصیت ها رو کاملا عوض می کنم که هیچ جا رو مجبور نشم دستخوش قلم قرمز بکنم ، شاید خود اشخاص بتونند خودشون رو پیدا کنند ، که البته بعید می دونم .

پوسته ی داستان ها خیلی منو یاد فیلم گاو خونی ساخته ی بهروز افخمی و بازی عزت الله انتظامی و بهرام رادان میندازه که از رمانی با همین نام ساخته شده ، اون هم یه جور خوابه .

داستان این دفعه ، دقیقا شش شب پیش اتفاق افتاد ، ولی چون رو کاغذ پیاده اش کردم ، یادم مونده ...
.
.
تهران - خارجی - غروب :
دنبال آدرس خونه یه آشنا بودم ، این آشنا کی بود ؟ تنها اطلاعاتی که داشتم این بود که اسم طرف شاید مسعوده ، دم آپارتمانش ایستاده بودم ، ولی اینکه کدوم طبقه و واحد چند و حتی کدام زنگ برام سوال بود ، مامان و پدر دورتر ، جایی که مرا نمی دیدند ، منتظر بودند ، دو آپارتمان مشابه ، گلبرگ 1 و گلبرگ 2 ، گویا خونه «ماهرخ» اینا هم آنجا بود و من میدانستم ، و در فکر اینکه خونه ی این آشنا در گلبرگ 1 هست یا 2 ؟ یه دفعه «حامی» و «شاهرخ» اومدند ، سعی کردم من رو نشناسند ، «شاهرخ» شناخت و به «حامی» گفت ، فکر کردند من اومدم مزاحم بشم ، هر چقدر گفتم با یه آشنا کار دارم به خرچشون نرفت ، فهمیدم که دیگه راه فراری ندارم به زور من رو بردند بالا خونشون ، میدونستم دیگه پدر نیست که نجات ام بده ( چرا به خدا فکر نکردم ؟ ) ، خودم رو سپردم دست تقدیر ، خونشون مهمونی بود ، باباش سیبیل گذاشته بود ، من رو برد بیرونی ، سر سفره نشوند ، واسش توضیح دادم ، قبول کرد ، «ماهرخ» اومد ، شبیه گلشیفته شده بود ، روسریش رو از پشت بسته بود ، مثل «نازنین» ، با ترس سلام دادم ، بالای سر ما که پای سفره رو زمین نشسته بودیم ایستاد ، غذا عدس پلو بود ، کم کم می خوردم ، بعضی موقع ها با یه دست عدس خالی بر میداشتم و آروم زیر دندون ام له میکردم ، باباش گفت جرا ازدواج نمی کنی ؟ گفتم دیگه نمی خوام ، «ماهرخ» چند کلمه حرف زد ، بعد مامانش وارد اتاق شد ، خاله طاهره شده بود ، سریع به باباش نگاه کردم ، تبدیل شده بود به محمد آقا ، مامانش با من خوش و بش کرد ولی باباشو تحویل نگرفت ، گفتم دیدی ؟ زنها همین اند ، تویی که شوهرش هستی رو تحویل نگرفت !
انگار چند ساعت بود خونشون بودم ، نزدیک 12 شب شده بود ، نگران پدر و مامان بودم که پایین منتظر ام بودند ، ولی وقتی رسیدم دیدم تبدیل شدند به حامد و لادن و علی و گویا از دیر کردن ام تعجب نکردند‏ ، انگار تو مرکز خرید در حال چرخیدن بودند اون مدت .
مشهد - خارجی - عصر :
نمیدونم تو مشهد چیکار میکردیم ، ولی همه بودند ، منتظر سرویس ، انگار دانشگاه اونجا بود ، «صبا» هم بود ، با موبایل حرف میزد ، بهش سلام کردم ، جواب داد و اشاره کرد بذار حرفم تموم شه ، به شوخی شلوارم رو خاکی کرد و وقتی گفتم چرا ، گفت شوخیه .
یه دفعه «آیدا» رو دیدم ، زود به زود دلم براش تنگ میشه ، جایی بود مثل حسینیه ی مشهد که با بچه ها رفتیم ، گفت حالم بده ، فلان قرص رو می خوام . گفتم واست میگیرم . به دنبال قرص رفتم بیرون و از کنار حرم رد شدم در حالیکه حرم رو نمی دیدم ، «مهراد» هم از راه دیگه به دنبال قرص رفت ، آنقدر رفتم که فهمیدم تهران ام ، اومدم خونه ، قرص رو از مامان گرفتم و زمانی که خواستم برگردم ، یادم اومد فردا ساعت 8 داده کاوی دارم و نمی رسم این مسیر طولانی رو برم ، تلفن کردم ، «مهراد» قرص رو پیدا کرده بود و داده بود تو مشهد ، نگران این بودم که «آیدا» ازم ناراحته و باید بهش بگم که چه اتفاقی افتاد که نتونستم و اینکه آیا «صبا» صحبتش با موبایل تموم شده و همون جاست هنوز ؟



نویسنده : امید عیارپور » ساعت 11:44 عصر روز یکشنبه 88 اردیبهشت 20


<      1   2