بعد از اینکه مثل همیشه کلی فکر و خیال کردم ، با لحن شاکی گفتم چیه باز دور برداشتی ؟ اینا همش رویا پردازی یه ، شاید بشه ، شاید هم نه ، با این خیال ها فقط روح خودت رو می تراشی ، گفتی تراشیدن روح ؟ خیلی چیزا روح رو می تراشه ، می دونی چه شکلی ؟ شده در یخچال رو باز کنی و ببینی یه نصفه هندونه ی سرخ و آبدار ، خنک ، داره مظلومانه نگاهت میکنه ؟ سریع قاشق رو برمیداری و گوشت رو تیز میکنی که مامان نیاد ، یه ذره که از وسطش و اون به اصطلاح گُلش خوردی ، به دهنت مزه میکنه ، بعد ادامه میدی تا اینکه برسی به پوستش ، همه ی اینها رو گفتم تا این تیکه اش رو بگم ، به اون صدا دقت کردی ؟ خرت .. خرت ، این صدا و به همین شکل روح تراشیده میشه از درون ، ولی مثل هندونه شیرین نیست ، تلخه ، به تلخی یه گریه ی بی صدا توی بالش ، به تلخی مزه دهن بعد از یه جر و بحث اساسی ، به تلخی یه فنجان قهوه سیاه .
پ.ن : امروز اتفاقی پاهام منو بردند یه جایی بعد سالها ، جای خوبی بود اما پر بود از خاطره هایی که اکثرا تلخ بودند ، مثل یه فیلم با دور تند از جلو چشمام رد شدند ، سعی کردم بهشون فکر نکنم ، هیچ وقت !