• وبلاگ : و سكوت سرشار از ناگفته ‏هاست !
  • يادداشت : برزخ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ميثم 

    سلام عليكم

    1. از داخل ِ اتاق مي‏نويسم و متاسفم كه به بلاگفا دسترسي ندارم و نمي‏دانم چرا،‏ تا دل‏نوشته‏هاي خودم را راحت تايپ كنم. ولي يك حسن ديگر هم دارم و اين كه تو ياهو ميل بيشتر وقت‏هاي شب آنم.

    2. به قول ِ خودت چه دارم مي‏گويم! خوشحالم كه اولين نفري هستم كه برايت پيام مي‏گذارم. حرف ِ خاصي نيست مگر:

    (آ) آدم نبايد آن قدر مرعوب ِ فضاي مجازي بشود كه مجبور شود مجيز پيتزافروش سر كوچه‏اش را براي فراكِ قرمزرنگش بگويد. تا اين حد دل و روده‏ي خود را بيرون ريختن موردِ انتظار نيست. چه رسد اگر كامپيوتري باشي. ولي نه مثل اين كه هنوز نفهميدي فضاي سايبر ...

    (ب) اما رمان ِ بادبادك‏باز. اميرخاني جمله‏اي دارد كه من خودم زياد قبولش ندارم ولي چون اميرخاني را قبول دارم جمله‏اش را مي‏آورم:

    هيچ كس با خواندن رمان نه كافر مي‏شود و نه مومن. اين هر دو كار ِ‏ آخوند است.

    (پ) بعضي وقت‏ها آدم بايد برگردد. همين. من ديروز براي يك آدم ِ مهمي ايميل زدم و سپاس گزار را سپاس گذار نوشتم. بعدش ايميل زدم و بابت ـ اين غلط ِ املايي عذرخواهي كردم. اين يكي از بزرگ‏ترين كارهاي زندگي‏ام بود.

    (ت) آدم نياز نيست خودش را قانع كند. خدا بايد آدم را قانع كند. همان كه ما را آفريد بايد بتواند قانع‏مان كند. در اين صورت منطق ِ خدا نمي‏تواند كذايي باشد.

    (ث) تجربه‏ي مسيرهايي تجربه نشده كار ِ بدي نيست. گرچه آدمي در پس وجود ِ خود خوب مي‏داند كه اين راه ثواب است يا نه. آدم بايد مواظب باش راه تجربه نشده رنگ تعصب به خودش نگيرد. خيلي زور دارد كه آدم گرفتار ِ تعصب ِ راهي شود كه به هيچ هم نمي‏ارزد. بعضي راه‏ها هم آن قدر خطرناكند كه به نفاق ختم مي‏شوند. تعصب بر نفاق ديگر نور علي نور است. يك هچل ِ واقعي مي‏آفريند كه حالا كي ما را برد خانه.

    (ج) ديگر حوصله‏ي حرف زدنم طاق آمده، چون احساس مي‏كنم مهمترين حرفم را در بند (آ) زدم. ترجيح مي‏دهم اين حرف‏ها خصوصي بماند، ولي باز هم خودت است. والعاقبه للمتقين. التماس ِ دعا.

    پاسخ

    سلام ، اون روزي که ناگفته ها رو ساختم ، فقط يک هدف داشتم ، اون هم اين که خيلي حرفهايي که نمي تونم بزنم رو بيارم ، نه داستان نويس بودم ، نه در حد يک منتقد و خيلي ديگه ، و به اين هم معتقدم که شخصيت همه ي آدمها اونقدر پيچيده است ، که نبايد با چندين و چند حرف دربارشون نتيجه گيري کنيم ، در هر حال اميد ، اينجا رو جاي بعضي حرفهاش ميدونه ، اگرچه اونقدر تو لفافه ميگه ، که شايد خيلي گيج کننده باشه ، و در آخر ، چه جوريه که اينقدر زود به زود دلم برات تنگ ميشه ؟