چند تا از قسمتاشو برات ميذارم:
*مردي ارزوي پرواز در سر(ويرگول) بر صندلي چرخدار لكنته اي از شهر تا فرودگاه ما تلك تلك كنان امده بود.گويي صورت مرد را جاذبه اي نيرومند درهم پيچيده و مچاله كرده بود.باري(ويرگول) شوق پرواز او را به اينجا كشانده بود.چهل پنجاه تن ان دور و برها درون و بيرون اتومبيل هايشان با كنجكاوي تماشا مي كردند دان چگونه ان مرد را از روي صندلي چرخدار به هواپيما مي برد.
دان بي در نظر گرفتن چيزي به مرد گفت:
_مي خواهي پرواز كني؟
معلول با لبخندي دردبار سر كج كرد.
_بيا برويم بيا بپريم.
انچه پس از ان رخ داد به اين مي مانست كه انگار مرد به اجراي نمايشي پرداخته بود كه اكنون اخرين صحنه ي بازي در نقش معلولي از كار افتاده پايان بخش ان است.همه چيز به بازي بر صحنه ي نمايش مي مانست.جاذبه ي پرقدرت يله بر مرد چنان در هم شكست كه گويي چنين جيزي هرگز وجود نداشته است.انگاه مرد به تندي از صندلي كنده شد و شگفتزده به سوي هواپيماي جهانگردي جهيد.
*_مگر تو معناي خواب هايي را كه مي بيني در نمي يابي؟
_خب بله. چنين است كه مي گويي دان.
_از اين روشن تر چه مي خواهي؟در بيداري غرقه ي رويا بودن نير چنين است:گونه اي رهايي از بندها(ويرگول) چيزهايي چون عادت هاي مرسوم(ويرگول) سلطه ي ديگران(ويرگول) كسالت و يكنواختي بيروح و رنگ بودن.چيزي كه تو در نيافته اي اينست كه هماره ازاد بوده و خواهي بود.
نا خداي رمز و راز زندگي جادوسار خويشي.نظرت چيست؟
*دليل بودنم اين نيست كه جهان را دگرگون كنم.زاده شده ام به طريقي زندگي در پيش گيرم كه با شادي و سعادت قرين باشد.
*حقيقي دوست به ديدار نخست چنانت درك خواهد كرد كه ديگران به هزاره اي.
*شايد انچه در اين كنات امده يكسره بر خطا باشد.